Sheeplog |
Sunday, March 21, 2004
خسته شدم از بس که دید و بازدید رفتم. ماشالله انقدر دوست و آشنا و فامیل دور و بر ما ریخته که تموم شدنی نیست.
ولی خوب چه میشه کرد بالاخره عید نوروزه و رسم و رسومات قدیمی که باید زنده نگهشون داشت. بهش میگن فرهنگ و یا هویت ملی. من هم به نوبه خودم سعی کردم. تنها مشکلم البته همین ماهی های قرمزند که نمیدونم چرا اسم خودشون رو گذاشتن گلدفیش. چون تا جایی که من به خاطر میارم هیچ وقت طلایی نبودن. به هر حال. هر سال این ماهی های ما بعد از یکی دو روز جان به جان آفرین تسلیم میکردند و می رفتند پیش خدا. امسال تصمیم گرفتم که تمام سعی خودم رو بکنم که این اتفاق نیافته. به فکرم رسید که ببرم رها شون کنم. یکی دو تا دریاچه مصنوعی این اطراف هست که فکر کردم شاید ببرمشون اونجا. بعد یادم افتاد که همه این دریاچه ها ماهی های بزرگ تر دارند که ممکنه این ماهی کوچلو ها رو بخورند. و چون دریاچه ها کوچک هستند این ماهی ها جایی برای قایم شدن پیدا نمی کنند. بعد به ذهنم رسید که ببرمشون خلیج نیوپورت. اونجا هم عمقش کمتره هم سوت و کور تره. به اقیانوس هم راه داره که اگه ماهی ها بخوان می تونن برن خودشون. پس تصمیم گرفتم که ببرمشون تو خلیج ولشون کنم. خلاصه دیروز صبح این کار رو کردم. البته زیر نگاه متعجب آدمهایی که دیروز در کنار خلیج میدویدند و ورزش می کردند. خیلی به روی خودم نیاوردم که دارم جایی که همه دارند ورزش می کنند من با یک تنگ و سه ماهی قدم می زنم. حتما فکر کردند من ماهی هام رو آوردم گردش. مثل آدمهای دیگه که سگشون رو می برند. خلاصه بعد از یک ساعت پیاده روی رسیدم به جایی که می تونستم ماهی ها رو تو آب رها کنم. بعد از انداختن ماهی ها تو آب یه چند دقیقه ای نشستم و نگاهشون کردم. اولش خیلی گیج بودن. انگار که مدام به دنبال ته ظرف می گشتند. بعد که فهمیدن دیگه تهی وجود نداره دچار بهت شدن و خشکشون زد. نمی دونستن که حالا باید چی کار کنند. چون دیگه آزاد بودند. من دیگه بیشتر نشستم و اومدم. تا الان شاید خوراک موجود بزرگتری شده باشند و شاید هم برای خودشون جا و مکانی پیدا کرده باشند. شاید هم اینها ماهی آب شیرین باشند و به آب شور عادت نداشته باشند و مرده باشند. اینها رو دیگه من نمی دونم. ولی میدونم که امسال تو خونه من ماهی ای نمرد. غیر از یکیشون که قبل از سال تحویل مرد که اون در سال گذشته حساب میشه. به هر حال من انقدر به ذهنم رسید اگه کسی راه بهتری بلده خوشحال میشم به من هم یاد بده. ولی یادتون باشه که گوسفندها ماهی نمی خورند. |
From a sheep point of view. powered by blogger comments by HaloScan
آنچه گذشت ...
05/01/2003 - 06/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
02/01/2004 - 03/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
05/01/2004 - 06/01/2004
06/01/2004 - 07/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
08/01/2004 - 09/01/2004
09/01/2004 - 10/01/2004
10/01/2004 - 11/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
12/01/2004 - 01/01/2005
01/01/2005 - 02/01/2005
02/01/2005 - 03/01/2005
03/01/2005 - 04/01/2005
04/01/2005 - 05/01/2005
05/01/2005 - 06/01/2005
06/01/2005 - 07/01/2005
07/01/2005 - 08/01/2005
08/01/2005 - 09/01/2005
09/01/2005 - 10/01/2005
10/01/2005 - 11/01/2005
11/01/2005 - 12/01/2005
12/01/2005 - 01/01/2006
02/01/2006 - 03/01/2006
03/01/2006 - 04/01/2006
04/01/2006 - 05/01/2006
05/01/2006 - 06/01/2006
06/01/2006 - 07/01/2006
08/01/2006 - 09/01/2006
09/01/2006 - 10/01/2006
10/01/2006 - 11/01/2006
11/01/2006 - 12/01/2006
12/01/2006 - 01/01/2007
01/01/2007 - 02/01/2007
|