Sheeplog

Friday, August 19, 2005

عشق گمشده تاریخ

داشتم یک خاطره قدیمی از یک دوست قدیمی رو میخوندم که راجع به یک ماجرای قدیمی نوشته بود که
یک دفعه یک اتفاق قدیمی درونم رخ داد. یک جایی هست حدودای پرده دیافراگم بالاتر از شکم که بعضی
وقتها دچار یک حسی میشه که با تمام حس های روزمره فرق میکنه. نه گشنگیه نه دل ضعفه. نه دل
پیچه و نه دل درد. در یک لحظه تمام وجودم رو در بر میگیره و احساس میکنم عاشق شدم اما عاشق چی؟
عاشق کی؟ نمی دونم.

بعضی وقتها وقتی داستانی عاشقانه می‌خونم بهم دست میده. یکجورهایی حس هم ذات پنداری. ولی
منشاء اون رو نمیتونم پیدا کنم. نمیدونم که واقعیه یا نه! نمیدونم که مثبته یا منفی. نمیدونم که آیا میتونم
کنترلش کنم یا خودش هروقت که بخواد اتفاق میافته. ولی یک چیز برام مهمه و اون اینه که منشاء اش کجاست؟

میتونه بازگشت به یک خاطره قدیمی باشه. یا اینکه حراس از گم کردن راه.

وقتی به خاطراتم رجوع میکنم معدود باری چنین حسی رو نسبت به فردی حقیقی داشته ام. سوالی که
در ذهنم پیش میاد اینه که آیا این حس حقیقیه؟ پایداره؟ یا مشمول گذر زمان میشه؟ شاید هم کاملا تصادفی
باشه. هر چی هست و نیست ظاهرا خیلی کنترل پذیر نیست. در نبودش هم مشکل خاصی اتفاق نمی‌افته.
ولی بودنش بعضی اوقات باعث اتفاقات جالب و خنده دار میشه.

من عاشقم، عاشق هیچ ...
بی خیال!

Wednesday, August 17, 2005

پیکاسو

یکشنبه شب رسید. شب اول رو توی یک اتاق 2x3 گذروند و تا صبح بیرون نیومد. اجازه نداشت که
بیرون بیاد. شب اول، محل جدید، چه میدونست که چی کجاست؟

تو همون اتاق کوچک تا صبح چند بار بالا و پایین ‌رفت و زیر و روی همه چیز رو وارسی کرد. باید از
همه چیز سر درمی‌آورد. از غذایی که کنار اتاق براش گذاشته بودند خورد و از فرط خستگی به
خواب رفت.

بیدار که شد اتاق کماکان تاریک بود ولی می‌دونست که صبح شده. کاری ازش برنمی‌اومد جز صبر.
تصویری که از فضای بیرون اتاق در ذهنش ساخته بود را با خودش مرور می‌کرد. "یعنی واقعا بیرون
چه شکلیه؟" تفاوتی نداشت. حداقل تا زمانی که آزادیش رو بدست می‌آورد باید تحمل می‌کرد.

در اتاق بالاخره باز شد. کسی مانع خارج شدنش نشد. از فرصت استفاده کرد تا فضای بیرون رو
از نزدیک ببینه. یک اتاق نسبتا بزرگ. دو صندلی راحتی در یک گوشه. یک میز و چهار صندلی سمت
دیگه اتاق. راه پله ای که به پایین میرفت. و دور تا دور پنجره.

با خودش فکر کرد: "میشه عادت کرد خیلی هم بد نیست!"

From a sheep point of view.




powered by blogger
comments by HaloScan
آنچه گذشت ...

05/01/2003 - 06/01/2003 11/01/2003 - 12/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 01/01/2005 - 02/01/2005 02/01/2005 - 03/01/2005 03/01/2005 - 04/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 07/01/2005 - 08/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005 09/01/2005 - 10/01/2005 10/01/2005 - 11/01/2005 11/01/2005 - 12/01/2005 12/01/2005 - 01/01/2006 02/01/2006 - 03/01/2006 03/01/2006 - 04/01/2006 04/01/2006 - 05/01/2006 05/01/2006 - 06/01/2006 06/01/2006 - 07/01/2006 08/01/2006 - 09/01/2006 09/01/2006 - 10/01/2006 10/01/2006 - 11/01/2006 11/01/2006 - 12/01/2006 12/01/2006 - 01/01/2007 01/01/2007 - 02/01/2007