Sheeplog

Tuesday, August 31, 2004

دویدم و دویدم ...

امروز بعد مدتها دویدم. س پنجشنبه میگفت که اواخر سال طرفهای ما یک ماراتن برگزار
میشه و خودش شروع کرده به آماده شدن. من هم که آخر پاسیبیلیتی! گفتم یا علی.
بعد از چند روز تنبلی بالاخره امروز شروع کردم. وقتی داشتم از شرکت میزدم بیرون به
همکارم گفتم که دارم میرم بدوم گفت که خودش هم میخواسته بدوه پس تصمیم گرفتیم
که باهم بدویم.

حدود 40 دقیقه فکر کنم دویدم. ساعتم رو جا گذاشته بودم ولی با دوش و مخلفات سر جمع
شد یک ساعت و 10 دقیقه. شاید یه کم بیشتر از 40 دقیقه شد. برای روز اول بد نیست.
البته خیلی هم خسته نشدم. باید همت کنم و ادامه بدم.

امشب دارم میرم این فیلم کذایی رو ببینم. سرم رو خورد از بس از فیلم تعریف کرد. حالا بریم
ببینیم که چی هست. یادمه دفعه اولی که از این فیلم برام گفت بحثمون شد. طبق معمول
بعد از بحث دوزاریم افتاد که باز بیخود و بی اطلاع مشاجره کردم پس باید میرفتم و فیلم رو
میدیدم تا از خجالتش در بیام.

الان هم باید راه بیافتم برم خونه تا قبل از فیلم شاید رختها رو بندازم تو ماشین.

خیلی سر حالم امشب. خوش بگذره بهم.

Monday, August 30, 2004

المپیک هم تموم شد...!!!

بالاخره بازیهای المپیک هم به خیر و خوشی تموم شد. و غیر منتظره ترین اتفاقی که افتاد
حمله یک فرد اسکاتلندی به دونده ماراتن برزیلی بود. که با دخالت مردم به خیر گذشت.
گرچه وقفه ای در کار این دونده بوجود آمد ولی به مسابقه ادامه داد و حتی مقام سوم رو
بدست آورد تا سمبلی شود از گذشت و پایمردی برای همه دنیا.

داشتم فکر میکردم که چنین عکس العملی از یک ورزشکار در یک مسابقه بین المللی چه
تصویری از آن کشور در ذهن انسانها بجا میگذاره. این رو با رفتارهای غیر اخلاقی بعضی از
دیگر شرکت کنندگان مقایسه کنید!

دیشب در مراسم اختتامیه هرچی چشم گرداندم اثری از ورزشکاران ایرانی ندیدم. احتمال
زیاد به دلایل مختلف یا زودتر و بعد از مسابقاتشون برگشته اند به ایران و یا به ملاحظاتی
ترجیح داده اند که شرکت نکنند. وقتی مراسم رو نگاه میکردم در ورای مراسم ملتی رو میدیدم
که با پشتکار و اتحاد تصویری شگفت آور از سالها تمدن و فرهنگی غنی رو بوجود آورده بودند.
و انگاری که همه یونانیها در این جشن سهیم بودند و جای هیچ کس خالی نبود. و همه
دنیا پا به پای مردم یونان با پیام صلح و دوستی می خواندن و می رقصیدند و در این بین
ما غایب بودیم مثل همیشه.

نمیدانم از کی ما به ملتی پاره پاره و غایب در عرصه جهانی تبدیل شدیم. اگر هم کسی از
ما در دنیا سری بر می آورد یا او خود را از ما منزه میداند و اگر او خود را از ما بخواند ما او را طرد
میکنیم.

دیشب فکر میکردم که چند سال باید بگذرد تا ما نیز شایستگی میزبانی چنین جشنی را
پیدا کنیم. یا اینکه چند سال باید بگذرد تا ما بتوانیم جشنی ملی آنچنان که برگزار کردند را
در مملکتمان ببینیم.

پ.ن. اگه فرصت کردید صحبتهای بهرام افشار زاده و مهندس مهرعلیزاده رو باهم مقایسه کنید!!!

Thursday, August 26, 2004

آهای چوپون...!!!!

این چوپان دروغگو بالاخره رفت ایران. امروز هم زنگ زد و خبر سلامتیش رو داد. فکر میکردم میره
ایران نطقش باز میشه و دو کلمه مینویسه ولی انگار سرش خیلی شلوغه و داره پشت هم چاخان
پردازی میکنه. حالا خودم تا دو هفته دیگه میرم اونجا و مچش رو میگیرم.

الان ساعت یک ربع به یک صبحه و من غذام رو اجاقه و نمیتونم بخوابم. جمعه شب 10 کیلو آدم
دعوت کردم و گفتم بیان برای شام. بعد چهار چنگولی موندم که چطور سیرشون کنم. امروز رفتم
و خریدم رو کردم. میخوام آش رشته درست کنم و لوبیا پلو بدون گوشت. آخه ما گوسفندها عرق
ملی داریم همدیگه رو خیلی نمیخوریم. قرار بر این بود که بجای گوشت سویا بریزم ولی امروز هرچی
مغازه ها رو گشتم سویا پیدا نکردم. حالا بجاش قارچ ریختم امیدوارم که قابل خوردن باشه.

فرداشب که سمینارم و نمیرسم هیچ کار بکنم. امشب بنشن آش رو درست کردم. خوراک لوبیا رو
هم، که الان رو اجاق داره قل میزنه. جمعه دیگه نباید خیلی کار داشته باشم. یه برنج باید دم کنم و
آش رو باید جا بندازم. حداکثر 2 ساعت و از اونجا به بعدش دیگه فقط بخور بخوره.

خیلی خسته ام. برم زیر این غذا رو خاموش کنم و بخوابم. دیگه باید درست شده باشه.

چوپون جون یه چیزی بگو یه دادی بزن وگرنه شایع میشه مردی ها!!!!!


Tuesday, August 24, 2004

مسافرت هول هولکی

دیروز چوپان دروغگو پیغام داد که فردا داره میره ایران. البته من حرفش
رو باور نکردم تا اینکه دیدم ایندفعه جدی جدی بلیط خریده و داره میره.
من هم خوب گفته بودم اگه چوپان دروغگو بره ایران من هم میرم ولی
خوب قرار نبود بره وگرنه من زودتر بلیط میگرفتم. به هر حال. دیروز صبح
زنگ زدم به آژانس مسافرتی که ببینم اصلا بلیط هست یا نه! بالاخره
گوسفنده و قولش.

گفت که کی میخوای بری؟ گفتم هرچه زودتر بهتر. بعد مثل همیشه
با صدای بلندتر پرسید یعنی کی؟ چه روزی؟ گفتم خوب مثلا همین آخر
هفته. گفت بلیط داریم. خوب کی میخوای برگردی؟ گفتم هفته بعدش.
گفت نه آقا نمیشه. گفتم چرا؟ گفت مردم دارن برمیگردن بچه ها میرن
مدرسه بلیط نیست. گفتم من به مدرسه کاری ندارم به من بگو کی
بلیط داری؟ گفتم فقط من باید 17ام اینجا باشم کار دارم. گوسفندها رو
اجاقند. گفت داریم. گفتم چی؟ گفت بلیط داریم برای 17ام. گفتم چه
خوب. گفت خوب این هفته میری 17ام بر میگردی؟ گفتم نه!!!! چه خبره؟
مگه میخوام چی کار کنم این همه روز؟ همون هفته که برمیگردم همون
هفته هم میرم. گفت خوب 12ام میری؟ گفتم باشه. رزرو کن تا بهت
خبر بدم.

اومدم تقویم رو نگاه کردم دیدم 12ام برم 13ام شب میرسم. 14 و 15 و 16
اونجام بعد 17ام صبح میام. یعنی 3 روز اونجام فقط. 3 روز کمه ها! ولی
به خودم گفتم همینه که هست دیگه بلیط نبود. یا وقت ندارم بیشتر یا ...
یکی پرسید چرا بیشتر نمیمونی؟ گفتم نمیدونم. از این دلیل احمقانه تر
نمیشد!

دیشب با دوستم حرف میزدم گفت بیشتر بمون. گفتم چشم. امروز صبح
دوباره زنگ زدم آژانس. گفت چیه؟ گفتم سلام. گفت سلام. گفتم من همون
دیروزی هستم. گفت بلندتر حرف بزن ببینم چی میگی. گفتم میخوام زودتر
برم. گفت کی؟ گفتم زودتر دیگه. گفت یعنی کی؟ گفتم مثلا 8ام. گفت باشه.
گفتم چی؟ گفت خوب باشه بلیط داریم برای 8ام. مطمئنی که 12ام رو نمیخوای؟
گفتم آره. میخوام زودتر برم. گفت پس ایمیلت رو بده که برات بفرستم. گفتم
چشم. حالا دارم 8ام میرم 17ام برمیگردم. 7 روز اونجام. بلیطم هم ارزون تر شد.
هرکی هم اعتراض کنه بهش میگم یعنی کی؟

نتیجه اینکه من میرم ایران. اگه مدرکی، داروئی، چیزی ضروری دارین بدین براتون
ببرم. بعد از 3-4 سال داریم همه خانواده دور هم جمع میشیم. چقدر خوش بگذره.

Thursday, August 19, 2004

ردیابی

داشتم فکر میکردم که شبکه مبایل همیشه میدونه که هر دستگاه تلفن در محدوده
کدام آنتن قرار گرفته. و ظاهرا پلیس از این اطلاعات استفاده میکنه برای ردیابی کسی
که شماره 911 رو گرفته. بعد فکر کردم که اگه این اطلاعات وجود داره چرا در دسترس
مشترکین نیست. اولین دلیل که به ذهنم رسید این بود که شاید کسی دلش نخواد
که توسط دیگران ردیابی بشه. در این صورت میشه با تعبیه یک کلید این امکان رو قطع
و وصل کرد درست مثل امکان دیده شدن شماره شما وقتی به کسی زنگ میزنید.

بهترین کاربردی که به ذهنم میرسه اینه که میشه آدمها رو ردیابی کرد. مثلا من میتونستم
چک کنم ببینم که کدوم یک از بچه ها الان سر کاره. کی رفته سینما. کی داره تنیس
بازی میکنه. کی بی خبر رفته مسافرت.

یه کاربرد نه چندان مفیدش برای پدر مادر هاست که بتونن بچه هاشون رو ردیابی کنند.
مثلا اینکه آیا پسره که قرار بود بره خونه مادر بزرگ بین راه نرفته باشه پیش رفقا یک ساعت.

خلاصه خیلی کیف میداد که میتونستی آدمها رو ردیابی کنی. البته تا یادم نرفته بگم که
من اصلا فضول نیستم ها. فقط کنجکاوم!!!!!!

Wednesday, August 18, 2004

دیشب از خودم بدم اومد

زنگ زده بودم به یکی از دوستام که راجع به لندمارک باهاش حرف بزنم. حدود یک ساعت و نیم
حرف زدیم. من هی میخواستم براش توضیح بدم که لندمارک خوبه. اون هم هی میگفت که در
این مورد تجربه بدی داشته و نمیخواد که اصلا راجع بهش فکر کنه. من سعی کردم که متقاعدش
کنم که داشتن تجربه بد دلیل نمیشه و هی اصرار کردم. بیش از حد اصرار کردم تا جایی که صداش
در اومد و گفت اگه یک بار دیگه در این مورد باهاش حرف بزنم دیگه باهام حرف نمیزنه. من ناراحت
شدم و سعی کردم رفع و رجوعش کنم ولی یه چیزی بهم گفت که باعث شد از خودم بدم بیاد.
یک لحظه احساس کردم که اختیار حرفهای خودم رو نداشتم و زیادی ورراجی کردم. چون اگه مثل
آدم حرف زده بودم نمیبایست که اینطوری میشد.

تمام دیشب داشتم راجع به این موضوع فکر میکردم که دیگه سعی نخواهم کرد کسی رو به این
کلاس ترغیب کنم. فکر کردم که آدمها خوششون نمیاد که بری بهشون بگی فلان کلاس برات خوبه.
فکر کردم که اصلا به من چه. فکر کردم که اگه کسی ازم پرسید بهش میگم ولی خودم پیش قدم
نمیشم. از لندمارک هم بدم اومد دیشب. با اینکه برام کلی مطلب جالب داشت و کلی ازش استفاده
کردم ولی چون از روش بازاریابیشون خسته شدم از کلش هم بدم اومد. برای خودم توجیه کردم
که تمام آموزشهای لندمارک طوری برنامه ریزی شده که در نهایت باعث میشه کسایی که در کلاسها
شرکت میکنند به عنوان نماینده فروش در جامعه آدمهای دیگه رو به سمت این کلاسها جذب کنند.

برای چنین نتیجه گیری ای هزار تا دلیل میتونم جور کنم. مثلا اینکه کلاسها هیچ وقت تموم نمیشه.
یا اینکه به عنوان تکلیف شب بهت میگن که آدمهای اطرافت رو بیاری که در کلاسها شرکت کنند. و با
این افکار دیشب خوابیدم. صبح که بیدار شدم قضیه فرق کرده بود. با خودم گفتم که مگه من خودم
عقل و شعور ندارم. مگه من اختیارم دست خودم نیست پس چرا باید اینطوری تحت تاثیر قرار بگیرم.
به خودم گفتم که ترغیب کردن آدمهای دیگه لزوما کار بدی نیست. اما باید رو راست برخورد کنم. اگه
من از روش مارکتینگ لندمارک خوشم نمیاد مهم نیست. اونها روش خودشون رو دارند. من هم اگه
روزی با کسی صحبت کردم بهشون میگم که البته من با روش اینها موافق نیستم. ولی با این حال
میشه ازشون چیز یاد گرفت. میشه از آموزشهاشون استفاده کرد. میشه هم رفت و کلاسهای
مشابهشون رو پیدا کرد.

البته با خودم هم قرار گذاشتم که بیخودی طرفدار سینه چاک هیچ چیزی نباشم مگه اعتقاداتی که
بهشون ایمان دارم. لندمارک هم مثل هر کلاس دیگه ای ممکنه نقطه ضعف داشته باشه. و فکر نکنم
خودشون هم اون رو انکار کنند ولی باز مثل هر چیز دیگه ای همینیه که هست و میشه ازش بهره
گرفت یا فراموشش کرد. البته اگه کمی هم آدم دلسوز باشه میشه رفت و باهاشون حرف زد و چیزی
که به نظر نا مطلوب میاد رو باهاشون در میون گذاشت.

دیشب در انتهای صحبت از دوستم عذر خواستم و اگر کسی دیگه ای هم فکر میکنه که من اون رو
تحت فشار گذاشتم در مورد لندمارک همینجا ازش عذر میخوام. اصرار کردن معمولا نتیجه عکس داره
و اون هدفی که مد نظر من هست رو تامین نمیکنه. من میخوام که در سرنوشت اطرافیانم تاثیر گذار
باشم و برای این کار صبر و حوصله لازمه نه اصرار و فشار.

قربان همگی


Friday, August 13, 2004

عصر جمعه ساعت 7

در شرکت نشسته ام و دارم فکر میکنم چی بنویسم. فردا ظهر یه مهمونی دعوت دارم که
قراره خیلی خوش بگذره. غیر از اون برنامه دیگه ای برای آخر هفته ندارم. ولی یک سری
کار عقب مونده هست که میتونم انجامشون بدم. تعویض روغن ماشین، مرتب کردن آت و
آشغالهایی که روی میز جمع شده، مرتب کردن و نظافت خونه. تلفنهای عقب افتاده. چقدر
دوست و آشنا هست که ازشون بی خبرم.

در شرکت نشسته ام و دارم فکر میکنم چی بنویسم. صدای رادیو در زمینه شنیده میشه.
حواسم نیست که چی میگه ولی وقتهایی که موزیک پخش میکنه گوش میدم. امروز از صبح
داشتم مقاله میخوندم. حسابی حوصله ام سر رفته. هر مقاله ای که شروع میکنم به ده تای
دیگه ارجاع داده. بعد اونها رو که پیدا میکنم باز به ده تای دیگه. کتابی رو هم که شروع کرده
بودم یک هفته است که باز نکردم. س. یه کتاب راجع به هند برام آورده که اون هم روی میز
مونده. شاید ببرمش خونه و آخر هفته یه نگاهی بهش بیاندازم.

در شرکت نشسته ام و دارم فکر میکنم چی بنویسم. دیشب تا 3 صبح با تلفن حرف میزدم.
قراره که پنجشنبه بیاد. دوستش رو هم همراهش میاره. دانشگاه اونها دیرتر شروع میشه و
تو این مدت اینجا میمونه. شاید آخر هفته بعد با هم بریم کمپینگ. شاید هم نریم. هنوز معلوم
نیست. بستگی داره که برنامه مون جور در بیاد یا نه. به هر حال یک هفته دیگه میبینمش. و
خیلی خوشحالم. این آخر هفته نرفتم بالا. گفتم میخوام به کارهای خودم برسم. اونهم خودش
سرش شلوغ بود. فردا قراره یک جلسه آشنایی با لندمارک برگزار کنن. و باید با دوست و آشتا
هم خداحافظی کنه چون پنجشنبه داره میاد پایین.

در شرکت نشسته ام و دارم فکر میکنم چی بنویسم. چند وقتیه که کتاب نخوندم. برنامه ام
یه کم بهم ریخته بود. یه کتاب از ریچارد باخ شروع کرده بودم که نیمه کاره مونده. "سلوک"
آخرین کتابی بود که خوندم. خیلی سخت و عجیب بود ولی بالاخره تمومش کردم. ع. ازم یه
کتاب خواسته که هی یادم میره همراهم بیارمش. شاید این آخر هفته فرصتی دست بده که
کمی کتاب بخونم. خواندن بهم آرامش میده. ن. یه کتاب معرفی کرده بود که ترجمه فارسیش
هم رو اینترنت بود. شاید نسخه انگلیسیش رو یه چکی بکنم اگه خیلی سخت نبود بخرمش.
وگرنه که باید برم سراغ همون نسخه فارسی.

در شرکت نشسته ام و دارم فکر میکنم چی بنویسم. ساعت 7:30 است. ع. قرار بود زنگ
بزنه. البته هنوز دیر نکرده. یواش یواش میخوام پاشم و برم خونه. میتونم بشینم و تمرینهای
کتابم رو حل کنم. میتونم هم یه شام سبک بخورم و بشینم موزیک گوش کنم. پ. میگفت
مراسم افتتاحیه المپیک رو نشون میده تلویزیون. شاید هم بشینم و نگاه کنم. البته خیلی
ذوقش رو ندارم. اونوقتها که تهران بودیم خیلی حسرت میخوردیم که اینها رو نمیتونیم ببینیم
ولی الان اصلا انگار نه انگار. آدمیزاد چقدر تحت شرایط مختلف تغییر میکنه!

در شرکت نشسته ام و دارم فکر میکنم .....

تکذیب میکنم

با استناد به قانون جدید مطبوعات و جهت تنویر افکار عمومی و در پاسخ به شایعه پراکنی های
چوپان دروغگو نصبت به درج این تکذیبیه اقدام میشود.

1- بر اساس آخرین تحقیقات به عمل آمده هیچ مورد گوسفند نعل پوش در محل دیده نشد غیر
از یک مورد که در واقع اسب بود و به دلیل پریشانی حواس ادعای گوسفندی میکرد. البته اقدامات
مقتضی در مورد ایشان صورت گرفت.

2- به گفته یک منبع موثق که نخواست نامش فاش شود، گوسفند بزرگ هیچ گونه علف نجویده
تناول نکرده و در سلامت کامل به سر میبرد.

3- بنا بر اطلاعیه روابط عمومی گوسفند بزرگ، در 6 ماه گذشته چوپان دروغگو هیچ ملاقاتی با
گوسفند بزرگ نداشته و ایشان ظاهرا خواب نما شده اند. و یا امر به ایشان مشتبه شده.

4- هیات مدیره گوسفندستان با کمال صراحت اعلام میدارد که هیچگونه تغییر و تحول در کادر
اداری و خدماتی انجام نشده و مدیریت کنونی در حال انجام وظیفه خویش به نحو احسن میباشد.

5- ....


Thursday, August 12, 2004

پاسخ حافظ

اگر روم ز پی اش فتنه ها بر انگیزد
ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد

وگر به رهگذری یکدم از وفاداری
چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد

وگر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
زحقه دهنش چون شکر فرو ریزد

من آن فریب که در نرگس تو می بینم
بس آب روی که با خاک ره بر آمیزد

فراز و نشیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیر دلی کز بلا نپرهیزد

تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از این طرفه تر بر انگیزد

بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد


Wednesday, August 11, 2004

معجزه حرف زدن

حرف زدن یکی از مشکل ساز ترین کارها اییه که آدم در زندگیش انجام میده. تا وقتی حرفی
نزده باشی هیچ دشمنی نداری و کسی کاریت نداره. ولی به محض اینکه یه چیزی میگی
کلی آدم بر علیهت بسیج میشن.

اما حرف زدنی که منظور منه اینه که وقتی ناگفته ها رو میریزی بیرون. البته نه اینکه اونها رو
برای محرم اسرارت بگی. نه! منظورم وقتیه که اونها رو به کسی میگی که فکر میکردی آخرین
نفریه که میخواستی ازشون با خبر بشه. مثلا وقتی پشت سر کسی حرفی زدی و بعد میری
و رو در روش بهش میگی که پشت سرش چی گفتی. یا اینکه تمام عمر راجع به یکی طور
خاصی فکر میکردی و یک روز میفهمی که تمام قضاوتت اشتباه بوده و میری و بهش میگی که
تمام این مدت چه داستانهایی که تو ذهنت نساخته بودی.

اما از همه اینها سخت تر وقتیه که راجع به یه کسی طور خاصی فکر میکنی یا راجع به موضوعی
نظر خاصی داری و خیال میکنی که اون موضوع رو کاملا تجزیه و تحلیل کردی و چم و خمش رو
در آوردی. اما هیچ وقت فکرت رو با اون شخص یا در مورد اون موضوع مطرح نکردی. بعد یک روز
همینطوری بیخودی تصمیم میگیری راجع بهش حرف بزنی و هرچی تو ذهنت هست رو میریزی
بیرون. و منتظر میشی که طرف مقابل حرفهات رو تائید کنه. اما بر خلاف انتظار شروع میکنه اون
موضوع رو یک طور دیگه مطرح کردن و بعضی اوقات کاملا متفاوت از چیزی که در ذهن تو بوده.
یا به بعضی نکات کلیدی اشاره میکنه که تو هیچ وقت متوجه اونها نشدی. بعد پیش خودت فکر
میکنی که این همه مدت داستانی رو در ذهنت نگه داشتی که اصلا واقعیت نداشته و کاملا ساختگی
بوده و بعضی اوقات از قدرت داستان پردازی خودت تعجب میکنی. بعضی وقتها هم موضوع خیلی
خجالت آور میشه و کلی شرمنده میشی. و به خودت میگی کاش همون اول، همون وقتی که واقعه
رخ داده بود راجع بهش حرف میزدی و موضوع رو روشن میکردی و این همه مدت اسیر یک داستان
ساختگی نمیشدی.

اینجور موقع ها من میترسم که چقدر از این داستانهای ساختگی در دنیای من وجود داره و اگر این
داستانها نبود...!!؟؟؟ ولی همیشه خوشحال میشم که حداقل یکی از این داستانها رو از زندگیم پاک
کردم. امروز یکی از اون روزها بود که من یکی از داستانهام رو با یک گفتگوی ساده کاملا از ذهنم پاک
کردم. و بار دیگه به معجزه حرف زدن ایمان آوردم.


Monday, August 09, 2004

من زنده ام

البته که زنده ام. از همیشه هم زنده ترم. زنده ترین. اگه باور نمی کنین داد بزنم.

4 روز پر ماجرا گذشت. هر روز از صبح ساعت 10 تا شب حول و حوش ساعت 11
سر کلاس بودیم. البته زنگ تفریح به میزان کافی هم داشتیم.

آینده ای که من برای خودم ایجاد کردم ایستادن (قیام) برای تحول زندگی است.
و فکری رو که اجازه نمیدم مانع از موفقیت من بشه اینه که : "خیلی سخته!"

این فکر در گذشته بارها و بارها باعث شده که انرژی من تحلیل بره و من نتونم
اونطور که باید و شاید در کاری که میکنم موفق باشم و من آینده ام رو انقدر
بزرگ انتخاب کردم که هیجان ناشی از اون انقدر به من انرژی بده که بتونم با
این فکر مقابله بکنم.

ما در دنیا خیلی کار داریم که بکنیم و اگه اجازه بدیم چهارتا فکر احمقانه که در
ذهنمون ظاهر میشه مانع از موفقیت ما بشه خیلی احمقانه است.

وقتی میشه زندگی رو در حدی عالیتر و مفید تر انجام داد چرا ما باید خودمون رو
با انواع و اقسام طناب و افسار ببندیم و کنترل کنیم که از گله جدا نشیم؟

من همینجا اعلام میکنم گوسفندان آزادند و گله تشکیل دادن فقط به درد شمردن
و خوابیدن میخورد.

Wednesday, August 04, 2004

باز هم Landmark

Landmark یادتونه؟ همون که کلاسش رو رفته بودم و خیلی خوشحال شده بودم و دارا دارا دارا ....
از فردا صبح به مدت 4 روز دوباره میرم سر کلاس. ایندفعه کلاس پیشرفته برای تحول پیشرفته و دارا
دارا دارا ... به توان 2.

اول فکر میکردم که حوصله اش رو ندارم ولی هرچی نزدیک تر میشم هیجانم بیشتر میشه. اصلا
نمیدونم که تو این چهار روز فرصت میکنم که به weblog سر بزنم یا نه. احتمالش که نرسم خیلی
زیاده.

امروز و شرکت یه جوری کار کردم که انگار نه انگار 4 روز نخواهم بود. برای خودم یه کار جدید شروع
کردم و تا جایی که میشد اون رو جلو بردم. اصلا هم مهم نیست که نیمه کاره ولش میکنم چون به
اندازه امروز روش کار کردم و به اندازه یک روز جلو افتادم. حالا دوشنبه بر میگردم و به اندازه یک روز
دیگه روش کار میکنم. و همینطوری ادامه میدم تا یک روز بیام و این پروژه تموم شده باشه و یک کار
جدید شروع کنم.

یادش به خیر یک دوستی داشتم که هر وقت یکی شکایتی میکرد یا بی خود و بی جهت بهانه می آورد
میگفت: "حالا باید غصه اون رو هم بخورم؟" . خلاصه اینکه اگه یه کاری خوب چیش میره یا کند پیش میره
یا عقبه یا جلوه یا سخته یا آسونه مهم نیست. مهم اینه که من امروز به اندازه یک روز روش کار کردم و
روزم رو مفید گذروندم. دیگه بقیه اش هرچی هست و نیست چیزی رو عوض نمیکنه.

جالبه که امروز فکر میکردم هیچی برای گفتن ندارم ولی الکی الکی یه صفحه پر شد. تازه دل همتون
بسوزه که من امروز یک دوست مجازی پیدا کردم. از اونهایی که ندیدم و نمیشناسم ولی واقعیه و یه جایی
رو اینترنت نفس میکشه. خیلی هم بد اخلاقه و همش اخم میکنه. بعد هم زود میگه کار دارم و از چت
میره بیرون. بعد بجای اینکه کار کنه میره روزنامه میخونه. من از پیدا کردن چنین دوستی خیلی خوشحال
شدم. چون اگه چنین آدمی دشمنم میبود خیلی بد بود.

به امید بازگشت صلح جویانه بعد از زلزله شخصیتی.

Tuesday, August 03, 2004

کنسرت

دیشب رفتم کنسرت Eric Clapton در LA. اگه بگم که خیلی بهم خوش گذشت کافی
نیست چون خیلی خیلی بهم خوش گذشت. به قول دوستم اجرای زنده اش از استودیو
بهتر بود. ولی ماجرایی داشتیم برای رفتن.

نقاطی در LA هست که میشه ماشین رو اونجا پارک کرد بعد با اتوبوس رفت Hollywood Bowl
محل کنسرت. ما هم دیروز قبل از ساعت 6:30 رفتیم به یکی از این نقاط و با چند نفر دیگه
که قبل از ما رسیده بودند منتظر شدیم. قرار بود یک شاتل ساعت 6:30 بیاد یکی هم ساعت
7. ولی ساعت از 7 گذشته بود که نگهبان پارکینگ اومد و گفت که زنگ زده و گفتند که دوشنبه
ها اتوبوس نمیاد. و ما هم که فکر میکردیم خیلی همه کارمون سر وقت داره انجام میشه یک
دفعه فهمیدیم که یک ساعت دیرمون شده. پس پریدیم تو ماشین و ساعت 8:30 که خود استاد
میاومد رو سن ما رسیدیم.

از همون اول بی معطلی رفتم تو حال کنسرت و هنوز داشتم گرم میشدم که دیدم 2 ساعت
گذشته و کنسرت تموم شده. واقعا عالی بود و بسیار هم لذت بردیم.

بعد از کنسرت رفتیم برای شام و بعد دوستم رو رسوندم. ساعت حدود 12:30 بعد از نیم شب
بود که از LA راه افتادم که بیام خونه. از خواب که بلند شدم دیدم که رسیدم به خونه. ماشین رو
گذاشتم تو گاراژ و اومدم ولو شدم رو تخت.

امروز فکر میکردم که چطور تو خواب یک ساعت و نیم رانندگی کردم!!!!

ولی واقعا خود اریک کلپتون بودها. خود خودش بود. آره همونی که گیتار میزنه!!!

Monday, August 02, 2004

عشق

در عشق تفاوتی میان پسر جوان و ون گوگ نیست. عشق لگام گسیخته در
هر دو جنون می آورد و جنون یعنی عقل از جایگاه فرماندهی فرود آمده و فرد
امکان کنترل اعمال خود را ندارد.

عشق به جنون می انجامد اگر به درستی پاسخ داده نشود. نه اینکه بد باشد
یا خوب، ولی راه سلامت نیست. چون سلامت را با عقل می سنجند. نه تنها
سلامت نیست که تمام آنچه معیار عقلانی دارد نیز نیست.

اگر عشق را مقدس بشماریم، آن جوان شهید خواهد بود و اگر راه اعتدال در پیش
گیریم ناکام !


From a sheep point of view.




powered by blogger
comments by HaloScan
آنچه گذشت ...

05/01/2003 - 06/01/2003 11/01/2003 - 12/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 01/01/2005 - 02/01/2005 02/01/2005 - 03/01/2005 03/01/2005 - 04/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 07/01/2005 - 08/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005 09/01/2005 - 10/01/2005 10/01/2005 - 11/01/2005 11/01/2005 - 12/01/2005 12/01/2005 - 01/01/2006 02/01/2006 - 03/01/2006 03/01/2006 - 04/01/2006 04/01/2006 - 05/01/2006 05/01/2006 - 06/01/2006 06/01/2006 - 07/01/2006 08/01/2006 - 09/01/2006 09/01/2006 - 10/01/2006 10/01/2006 - 11/01/2006 11/01/2006 - 12/01/2006 12/01/2006 - 01/01/2007 01/01/2007 - 02/01/2007