Sheeplog

Sunday, April 30, 2006

ماراتن Big Sur

بسیار زیبا و دیدنی.
با زمان ۴ ساعت و ۳۹ دقیقه و چند ثانیه از خط پایان عبور کردم.
الآن در اتاق هتل نشسته‌ام و دارم این چند خط رو می‌نویسم.

من قبلا این مسیر رو رانندگی کرده بودم ولی دویدنش خیلی جالب بود. بسیار دیدنی و هیجان انگیز. شور و هیجان ماراتن که نگو. ۶۰۰۰ نفر برای ماراتن اومده بودند.
خیلی ها هم برای رالی و پیاده‌روی ۲۱ مایل و ....

خلاصه امروز روز ورزشکارها بود.

Thursday, April 27, 2006

دویدم و دویدم سر کوهی رسیدم ...

امروز پنجشنبه‌ است. فردا جمعه. پس فردا شنبه و بعدش ماراتن. این هفته همش سر به هوا بودم. اصلا حواسم نیست. استرس ندارم ولی هیجانزده هم نیستم. یکجور حس خاصی دارم که هم منتظرم یکشنبه بشه هم احساس میکنم حالا تا یکشنبه دو سال مونده. این آخرای برنامه هم دویدنم رو کم کردم که بدنم استراحت کنه. ولی مغزم میگه اینجوری تنبل میشی و دیگه نمیتونی بدویی. این مغز بد چیزیه. همیشه با من مخالفت میکنه. هرکاری که میخوام بکنم میزنه تو ذوقم. هززززار تا دلیل میاره که اصلا این کار درست نیست و اگر هم درست باشه به درد من نمیخوره یا من نمیتونم و این حرفها. خلاصه سعی خودش رو میکنه که من رو نا امید کنه. اصلا من نمیفهمم که فلسفه وجودی مغز چیه!!!!

قول داده بودم که تا قبل از ماراتن ماشین بخرم و خریدم. بهم تبریک بگید. یک ماشین باحال. یک آئودی A4 با تمام تجهیزات اضافی. از سیستم راهیابی گرفته تا اسپرت و سیستم صوتی خوب و تکنولوژی و خلاصه حال و حول. تازه دنده‌ای هم هست و کلی میشه باهاش گاز داد. برای ماراتن حدود ۸ ساعت باید رانندگی کنم و از الآن خیلی هیجان دارم که با ماشین جدیدم میرم مسافرت.

امروز بعد از یکسال رفتم سراغ همکاران قدیم. باهاشون نهار خوردم. یکیشون اهل قبرسه. میگفت که اوایل تابستون داره میره قبرس. من هم همون موقع میخوام برم برای فارغ‌التحصیلی برادرم. گفت که اومدی قبرس بیا خونه من. خیلی خوشحال شدم.

وای که چقدر زندگی خوش میگذره. پریشب یکی از دوستهام گفت که داره زندگیش رو جمع و جور میکنه بره سانفرانسیسکو زندگی کنه. من هم به فکر افتادم که چرا که نه؟ باید بررسی کنم ببینم آیا میتونم یه کار خوب برای خودم دست و پا کنم؟ البته من همیشه زندگی در روستا رو به شهر ترجیح میدم. ولی خوب سانفرانسیسکو یه چیز دیگه است. یعنی میشه توش گم شد. غرق شد. نمیدونم همینجوری فقط حسودیم شده به دوستم. شاید برم یک هفته مسافرت و حال کنم بعد از سرم بیافته.

خب دیگه فکر کنم تلافی دو هفته ننوشتن دراومد.

تا بعد ....

Thursday, April 20, 2006

دیروز رفتم دویدم و حالم بهتر شد

امروز صبح صبحانه رو در جوار اقیانوس صرف کردیم و بعدش هم کمی کنار ساحل قدم زدیم. هروقت که میرم کنار ساحل جای مادرم رو خالی میکنم. وقتی که اینجا بود خیلی دوست داشت که کنار ساحل راه بره. الآن که فکر میکنم تاسف می‌خورم که چرا بیشتر باهم نیامدیم کنار آب.

بعد از اون تحویل کار کذایی و دو سه روز خستگی در کردن حسابی حوصله‌ام سر رفته. همیشه بعد از یک دوره کار زیاد دچار این حس و حال میشم. از یک طرف می‌خوام استراحت کنم. از طرف دیگه احساس می‌کنم که دارم وقت تلف می‌کنم. خلاصه نه استراحت درست و حسابی می‌کنم نه اینکه کار مفیدی انجام می‌دم. نتیجه‌اش این میشه که واقعا وقتم تلف میشه. واقعا احمقانه‌است.

از امروز قراره که به اتفاق خانم عزیز شروع کنیم به خواندن قرآن. خانم عزیز خیلی علاقه‌مند بود که اینکار رو بکنیم. من هم استقبال کردم. همیشه احساس گناه می‌کردم که این چه طرز مسلمانی‌ست که سال تا سال لای این کتاب رو باز نمی‌کنم. بالاخره این کتاب رو برای طاقچه که درست نکردند. خیلی هیجان‌زده‌ام. فکر می‌کنم که جواب خیلی از سوالاتم رو خواهم گرفت. امیدوارم که به زودی شاهد یک دگرگونی در زندگیم باشم. از این بی‌تفاوتی خسته شدم.

۱۰ روز تا ماراتن بیشتر نمونده. این روزهای آخر باید سعی کنم که سلامتیم رو حفظ کنم. آمادگیم رو از دست ندم و خیلی هم نترسم. بالاخره مثل هر برنامه دیگه‌ای میاد و تموم میشه و من میمونم با یک ماراتن از سر گذشته. یه کم نگران این هستم که به اندازه کافی تمرین نکردم ولی میدونم که پام که به جاده برسه تا به خط پایان نرسم نمی‌ایستم. این هم از خاصیتهای کله شقی خودمه که تازگی نداره. ولی اینکه فردای ماراتن چه حسی خواهم داشت با خداست.

Wednesday, April 19, 2006

حالم داره بهم میخوره.
اینکه زندگی پوچ و بیهوده است به جای خود. ولی دیگه داره شورش رو در میاره.
من دارم میرم بدوم. کسی حال داره بیاد با من؟

Monday, April 17, 2006

و آنگاه که پرندگان قطبی به پرواز درآیند، داستانهای کودکانه را با تکنیک‌های پسا مدرن درآمیخته، چراغ نفتی سر بخاری را از دود شب پاک کرده و نگاه‌ها را به آن طرف خیابان می‌دوزد. مگر آنکه شنهای بهاری در ضمیر نا خودآگاهش آنچنان سیلی از گونه‌های متفاوت سرگذشت برآنگیزد تا زانوانش را توان تحمل بار سنگین که در بندر دیده بود با خاطره آن روز که از درختان رنگین‌کمان میریخت در فصل دوستی آنچنان که در آغوشش به آرامی لغزید گرمای آن سکوت از هم گسسته عمر با دو رفیق قدیمی در روزگاری سبز. و چنان بود که نشد آنچه می پنداشت در انبوه خلوت جنگل.

Thursday, April 06, 2006

یک شب خسته کننده طولانی قبل از یک خواب دل‌انگیز بهاری

ساعت یک ربع به ۲ صبحه و من در شرکت مشغول صبر کردن هستم. لطفا به حال من گریه کنید!

هرچی بهش میکم آخه انسان عاقل نمیذاره کارهاش تلنبار بشه برای شب آخر روش رو میکنه اونور و میگه بعععععع بعععععع.

امشب یه اتفاق جالب برام افتاد. این شرکت ما یه رستوران داره که نهار و شام سرو میکنه. ساعت کاریشون تا ۹ شبه و بعضی وقتها هم چند دقیقه‌ای بیشتر میمونند. امشب من چند دقیقه‌ای به ۹ مونده رفتم شام بگیرم که دیدم تمام پیشخون رو تمیز کردند و دریغ از یک لقمه نون! برگشتم اتاقم وسایلم رو برداشتم که برم بیرون غذا تهیه کنم. از بقل یک رستوران رد میشدم که دیدم چراغش روشنه و نوشته که بازه. نرفته تو یکی از اون پشت دادزد که تعطیله. من رو میگی میخواستم با قابلمه بکوبم تو سرش. ولی بجای اینکار ازش خواستم که حداقل چراغ نوشته پشت ویترین رو خاموش کنه که مردم مثل من خیط نشند.

خلاصه امشب شام غذای سریع مکزیکی خوردیم تا بعد که به همان سرعت دفعش کنیم.

Monday, April 03, 2006

از اون هفته تا این هفته

چون اون هفته ۲۰ مایل رو ندویده بودم روم نشد بیام اینجا. اما این هفته با وجود تمام دلایل ممکن برای ندویدن رفتم و دویدم. ۲۰ مایل. تازه دارم میفهمم که این ماراتن دویدن یعنی چی! ۴ هفته وقت دارم تا روز موعود.

ولی این دویدنها خیلی وقت گیرند. ۴ ساعت دویدم، بعدش ۳ ساعت زانوهام رو کمپرس گرم و سرد کردم که درد نگیرند. بعدشم یک فرشته‌ای اومد و برام غذا درست کرد که از گشنگی نمیرم. همسایه ها یاری کنید.

۱۳بدر سبزه مامان بزرگ رو برداشتیم و راهی جنوب شدیم به سمت مکزیک. تولد سه سالگی یک دختر خانم خوشگل بود که جاتون خالی کلی بچه بود و من همبازی داشتم. بعد از نهار البته یک نفر پیشنهاد داد بریم بیرون قدم بزنیم. هرچی من گفتم که من قدمهام رو دیروز زدم، فایده نداشت.

سبزه رو هم وسط چمنها گذاشتیم که کسی نفهمه. آخه اینجا نمیشه سبزه رو انداخت وسط خیابون یا توی جوب. یعنی نه که نشه ولی غیر قانونیه! من هم خیلی گوسفند قانونمند و نمونه هستم در ضمن کدوم گوسفندی دلش میاد که سبزه رو بندازه تو خیابون؟

سیزده‌بدر شما چطور بود؟

From a sheep point of view.




powered by blogger
comments by HaloScan
آنچه گذشت ...

05/01/2003 - 06/01/2003 11/01/2003 - 12/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 01/01/2005 - 02/01/2005 02/01/2005 - 03/01/2005 03/01/2005 - 04/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 07/01/2005 - 08/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005 09/01/2005 - 10/01/2005 10/01/2005 - 11/01/2005 11/01/2005 - 12/01/2005 12/01/2005 - 01/01/2006 02/01/2006 - 03/01/2006 03/01/2006 - 04/01/2006 04/01/2006 - 05/01/2006 05/01/2006 - 06/01/2006 06/01/2006 - 07/01/2006 08/01/2006 - 09/01/2006 09/01/2006 - 10/01/2006 10/01/2006 - 11/01/2006 11/01/2006 - 12/01/2006 12/01/2006 - 01/01/2007 01/01/2007 - 02/01/2007