ظهور زندگي در ۱۷ دقيقه!

زنگ ميزنم به ع. ميگم شام برنامه‌ات چيه؟
ميگه قراره برم کلاسي که ه. شرکت کرده.
ميگم بعدش بريم شام؟
ميگه باشه. پس بيا با هم بريم کلاس که بعدش بريم شام.
فکر ميکنم که بد نيست بالاخره بريم ببينيم اين کلاسي که ميگن چيه!

وقتي ميرسيم يکساعت از کلاس گذشته. رديف آخر يه جا پيدا ميکنيم و ميشينيم.
مربي کلاس داره راجع به اينکه زندگي انسان چطور شکل ميگيره حرف ميزنه و ميگه:
قبول دارين که زندگي شما بر اساس گذشته شما شکل گرفته؟
تو ذهنم فکر ميکنم که خوب اينکه بديهيه گفتن نداره.
بعدش ميگه: اتفاقا بر عکس. گذشته شما هيچ دخالتي در زندگي الآن شما نداره.
فکر ميکنم که خوب منظورش چيه؟ گوش هام رو تيز ميکنم ميگه:
اون چيزي که زندگي الآن شما رو رقم ميزنه آينده‌ايه که به سمتش حرکت ميکنين.
انگار که يک معماي پيچيده رو حل کرده باشم دستم رو ميبرم بالا. يه نگاه عاقل اندر سفيه
به کسايي که سر کلاس نشسته‌اند ميندازم و ميگم:
خوب اون آينده رو هم بر اساس اون چيزي که از گذشته تو ذهنمون هست ميسازيم ديگه!
مگه ما بدون گذشتمون اصلا قادر به کاري هستيم؟
بحثمون بالا ميگيره. تصميم ميگيرم که بي‌خيال شم و ميشينم بدون اينکه از جواب
سوالم راضي شده باشم.
يعد از کلاس يکي دونفر ميان سراغم که من رو راضي کنند. تو بحث احساس ميکنم که
يه چيزي تو کلامشون هست که من درک نمي‌کنم. تصميم ميگيرم که براي دوره بعد کلاس ثبت نام کنم و بفهمم که واقعا منظورشون از اين حرفهاي عجيب چيه.

يکسال و نيم بعد جلوي کلاس ايستادم و به کسايي که جلوم نشسته‌اند ميگم:
اون چيزي که باعث شده که شخصيت و زندگي شما اين شکلي که الآن هست باشه
گذشته شما نيست. آينده‌ايه که به سمتش زندگي ميکنيد!

بازگشت گوسفند، گرگ بيابان

امروز آفتاب از شرق دراومده و هوا گرمتر شده. من هم فکر کردم بيام تو صحرا و ببينم علف تازه دراومده يا نه؟ جاتون خالي يک شکم سير علف سبز و تازه خوردم و الان زير آفتاب پاييزي لم دادم و دارم نشخوار ميکنم. خوشبختانه از چوپان دروغگو هم خبي نيست که هردم مارو از ترس گرگ بيابون اينور و اونور بدوونه.

زندگي خم شدن يک دانه علف زير پاي گوسفند پرواريه که در زير نور خورشيد با تفاخر به سمت سلاخ خونه گام بر ميداره.

آي خونه دار و بچه دار زنبيلت رو بردار و بيار. چرا و به چه علت؟ گردوي دانش سخت است و محکم اما توانم آنرا شکستن با نيروي من ميخواهم بدانم. کت شــــــــــلواريه.

-- برگرفته از خاطرات يک روز پاييزي در گذشته‌اي دور!

آقا جان بيش از پنج ساله که بچه رو ول کرديم به امان خدا تو مملکت غريب براي خودش چرخ بزنه و آدم بشه. هر روز هم براي خودش يه بامبولي در مياره و سرش رو ميکنه تو سوراخي که نبايد. آخه بچه جان چه مرگنه؟ خوب دندون به جيگر بگير.

من هميشه فکر ميکردم که اگر يک روز جدي حدي دندون به جيگر بگيرم چه اتفاقي ميافته؟ آخه جيگر گوسفند خيلي خوشمزه است. آخ جيگرتو!

ببين جانم تو در زندگي بايد بدوني که دنبال چي هستي. يعني نه که حتما بايد بدوني، ولي اگه براي خودت يه هدف و انگيزه در زندگي داشته باشي خوب بهت نيرو و انرژي ميده که در زندگي محکم گام برداري و استفاده بيشتري بکني از اين زماني که داري (روي اين کره خاکي) . در يک کلام دليلت براي صبح از خواب بيدار شدن اين نباشه که ديشب نمردي!

برو بابا! تو همه اينها رو ميگي قبول ولي کي اصلا نظر تو رو پرسيد؟ اصلا چرا هيچ چيزي اهميت داره؟ زندگي مرگ. آخر و عاقبت. خوب که چي؟ دو به علاوه دو ميشه چهار؟ خوب بشه. يا نشه. خيلي فرق ميکنه؟ خوب بکنه! يا اصلا فرقي نداره؟ خوب نداشته باشه. من ياس فلسفي دارم؟ خوب داشته باشم. البته خودم فکر ميکردم که دنبلان گاوي دارم!

همين چيزها را رو ميگي که .... ببين من به خاطر خودت ميگم .....

زرشک!

فضا خارجي - آفتاب - گوسفند - صداي خر و پف - نماي دور - گرگ گرسنه بيابان - سرعت فيلم کند ماتريکسي! - خون به سبک کيل بيل -

ادامه ماجرا رو با عنوان گرگ دم بريده، گوسفند شمشير باز دنبال کنيد.

يعني خودتون براي خودتون دنبال کنيد وگرنه من که تا ماه ديگه معلوم نيست کجا باشم.

خدا نگهدار