Sheeplog

Thursday, April 28, 2005

ماجرای کنسرت رفتن ما داره یواش یواش شبیه داستانهای پلیسی-جنایی میشه! اول که هیچکی ما رو تحویل نگرفت. بعد یواش یواش تعداد
علاقه‌مندان به 6 نفر رسید. بعد 2 نفر با فاصله زمانی 3 روز پشیمون شدند. بعد خودم هم داشتم پشیمون میشدم که دست غیب از پشت سر
یخه‌ام رو گرفت و گفت به این شماره زنگ بزن ازش بلیط بگیر. اون شماره قرارشد بلیط‌ها رو بیاره من هم پول رو بیارم. ساعت شش و نیم
بعد از ظهر پشت دانشکده مدیریت! ولی 4 ساعت بعدش اون شماره جا زد! دوباره من موندم و دست غیب و دونفر انسان شریف از همه جا
بی‌خبر که تا الان باید با خبر شده باشند. دست غیب خودش تصمیم گرفت که با استفاده از بازار بورس بلیط بها دار برای ما بلیط تهیه کنه
البته بعد از اینکه امتحانش رو داد. (دست غیب که امتحان نمیده! به حق چیزهای نشنیده) خلاصه الان که خدمتتون دارم عرض می‌کنم هنوز
معلوم نیست که بالاخره کنسرت بدون ما برگزار میشه یا ما در کنسرت برگزار میشیم!
در ضمن آن دو انسان شریف هم هنوز صداشون در نیومده. آن دو انسانهای شریف و امیدواری هستند.

Monday, April 25, 2005

این عمو شاهین تماس نگرفت، ما خیلی نگران شدیم!
ان شاء الله که خیره....

Thursday, April 21, 2005

به چند عدد مرد قوی هیکل جهت جابجایی یخچال، اجاق گاز، ماشین رختشویی و خشک کن نیازمندم. از داوطلبان محترم تقاضا می‌شود خود را
هرچه سریع تر معرفی نمایند.
(استفاده از لغت مرد در عبارت بالا نشانه هیچگونه تبعیض جنسی نیست! از زنان قوی هیکل تقاضا می‌شود که خونسردی خود را حفظ نمایند.)

Tuesday, April 19, 2005

منتظران را خبر از لحظه دیدار رسید

تو اخبار خوندم که یک نقاش انگلیسی یک اثر هنری بی‌نظیر خلق کرده. جناب ایشون طرح نقاشی رو با کلید
روی 50 اتومبیل پیاده کرده. اینها رو که خوندم یاد دوست هنرمند (spont) خودمون افتادم.

قابل توجه علف‌خواران دشت پایین و بالا و مقیم مرکز!

در راستای بی‌تابی بعضی از دوستان جهت از کف دادن سر و جنباندن ته (پارتی)، به آگاهی می‌رساند که محل
مورد نظر در دست تعمیرات اساسی است که به همت دوستان به زودی به انجام خواهد رسید.

پس به هوش باشید که آن واقعه نزدیک است.

Thursday, April 14, 2005

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه خروس نشسته بود. خروس ما صدا نداشت. هر روز صبح، اون اول صبح،
تو گرگ و میش، وقتی که ستاره‌ها یکی یکی سفره دلشون رو از آسمون جمع می‌کردند، این آقا خروس ما پر میزد
می‌رفت رو بلندترین شاخه درختی که رو بلندترین تپه روییده بود، نفسش رو تو سینه حبس می‌کرد و بالا اومدن
خورشید رو یک نفس تماشا می‌کرد. نه که صدا نداشت، هیچ کسی از این موضوع خبر نداشت. غیر از یکی!

بابا خورشید می‌دونست. بابا خورشید هر روز صبح دیده بود که یک خروس که رو بلندترین شاخه درخت بلندترین تپه
با یک سینه پر از نفس چشم انتظار نشسته و اومدنش رو تماشا می‌کنه. اما بی صدا! بابا خورشید اولها فکر کرده بود
که اگر کندتر بیاد نفس خروسه بند میاد و از سینه بیرون میاد و آوازش هم درمیاد. اما خروسه تونسته بود که یه صبح تا
شب نفس تو سینه‌اش رو نگه‌داره.

روزها گذشت و هیچ کس صدای آقا خروسه رو نشنید. تا اینکه یک روز وقتی خورشید مثل هر روز از پشت کوه بالا
می‌اومد آقا خروسه رو روی بلندترین شاخه درخت بلندترین تپه ندید! اول فکر کرد که شاید تو شب در اومده ولی تو راه
ستاره‌ها رو دیده بود که یکی یکی سفره دلشون زیر بغل از آسمون بر می‌گشتند. اون روز بابا خورشید هرچی گشت
آقا خروسه رو هیچ جا ندید تا شب. اون روز خورشید خیلی خسته شده بود و نای برگشتن نداشت. همونجا کنار آسمون
کوله‌اش رو زمین گذاشت. اون روز غروب هیچوقت تموم نشد.

ستاره‌ها یکی یکی با سفره‌شون می‌اومدند و پا تو آسمون میذاشتند و از هم سوال می‌کردند که چه اتفاقی برای بابا خورشید
افتاده که تو کنج آسمون کوله‌اش رو زمین گذاشته. اما هیچ کس نمیدونست. تا اینکه بعد از نیمه شب ستاره‌ای پا تو آسمون
گذاشت که سفره‌ای در بغل نداشت. هیچ کس اون رو نمی‌شناخت. هیچ کس اون رو ندیده بود. وقتی به وسط آسمون رسید
سینه‌اش رو از نفس پر کرد و یک نفس تا صبح آواز سر داد. بابا خورشید تا اون موقع چنین صدایی نشنیده بود. و بهتر
از این نخوابیده بود.

از اون روز به بعد هر روز صبح که بابا خورشید از پشت کوه بالا می‌اومد ستاره‌ها رو میدید که سفره دلشون به بغل از
آسمون بر می‌گشتند غیر از یکی که نه سفره‌ای در بغل داشت و نه نفسی در سینه!

Monday, April 11, 2005

خونه

اصلا برام قابل پیشبینی نبود. البته برای خودم خیالاتی داشتم ولی با اون چیزی که در واقعیت اتفاق افتاد خیلی فرق می‌کرد.
همیشه سعی کردم که تا جایی که ممکنه زندگی رو پیشبینی کنم. حتی اگر نمیخواستم کاری بکنم باز براش یه برنامه داشتم.
این طوری به ندرت شگفت زده می‌شم چون به همه چیز قبل از وقوع فکر می‌کنم و جوانبش رو در نظر می‌گیرم. البته
تا جایی که برام مهمه. از وقوع خیلی چیزها جلوگیری کردم فقط برای اینکه برام قابل پیشبینی نبوده. برای همین رشد خودم
رو محدود کردم به محدوده کوچک و آشنای خودم. این بار هم بنا به قضای روزگار کاری کردم و فکر می‌کردم همه جوانبش
رو در نظر گرفتم. ولی این طور نبود. خیلی اتفاق ها افتاد که فکرش رو هم نمی‌تونستم بکنم. قسمت جالب ماجرا اینه که
روند زندگی هیچ ربطی به پیشبینی من نداره. سخت و آسون، خوب و بد همه چیز میگذره. و هر کاره بالاخره به نوعی
انجام میشه. تنها شرطش هم اراده است.

اما آخرکار خوشحالم. هنوز به آخرش نزدیک هم نشدم ولی از آلان میدونم که خوشحالم. چون برای هر مسئله‌ای وقتی
میذارم و تلاشی میکنم و میدونم که توانایی‌ام بی‌حد نیست. و رسیدن به مقصد یک لحظه است ولی رفتن دائمیه. چه بهتر
که از رفتن لذت ببرم تا از رسیدن.

کف پوش خونه رو این آخر هفته نصب کردند. کاشی رختشور خونه رو شنبه شروع کردم. بندکشیش مونده که فردا می‌کنم.
باید به نقاش زنگ بزنم که بیاد و رنگها و چوب حاشیه دیوار رو نصب کنه و هفته دیگه هم کاشی آشپزخونه رو شروع
میکنم. از الان دارم به مهمونی فکر میکنم.

From a sheep point of view.




powered by blogger
comments by HaloScan
آنچه گذشت ...

05/01/2003 - 06/01/2003 11/01/2003 - 12/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 01/01/2005 - 02/01/2005 02/01/2005 - 03/01/2005 03/01/2005 - 04/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 07/01/2005 - 08/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005 09/01/2005 - 10/01/2005 10/01/2005 - 11/01/2005 11/01/2005 - 12/01/2005 12/01/2005 - 01/01/2006 02/01/2006 - 03/01/2006 03/01/2006 - 04/01/2006 04/01/2006 - 05/01/2006 05/01/2006 - 06/01/2006 06/01/2006 - 07/01/2006 08/01/2006 - 09/01/2006 09/01/2006 - 10/01/2006 10/01/2006 - 11/01/2006 11/01/2006 - 12/01/2006 12/01/2006 - 01/01/2007 01/01/2007 - 02/01/2007