Sheeplog

Friday, May 28, 2004

هديه

امروز اگه به بلندي ديروز نبود ولي از خيلي از روزهاي ديگه بلند تر بود. از صبح که زودتر از معمول بيدار شدم تا اين موقع
شب که کارام تموم نميشه که برم بخوابم. ساکم رو بستم. فردا مسافرم. صداي Tracy Chapman در زمينه و من
در فکر کسي که اين سي دي رو بهم داده. با ده -يازده تا آدم باحال همسفر خواهم بود براي چند روز. جدا از درگيري هاي
روزمره و دور از دلمشغوليها. زماني کافي براي يادآوري خاطرات خوب و نه خيلي خوشايند و نگاهي از دور دست به
آنچه گذشت و آنچنان که گذشت.
امشب زنگ زدم و با پیغامگیر هم کلام شدم. متکلم وحده.
يک بار ديگه ميبينمش و همه چيز رو براش تعريف ميکنم. از ترسم براش ميگم که چطور دست و بالم رو بسته و از عينکي که نميذاره
جلوم رو آنچنان که هست ببينم. براش ميگم که چطور گذشته مثل يک دام به پاهام چسبيده و امکان برخواستن رو ازم گرفته. بهش
ميگم که در خيالات تنهاييم بر چنان سکوي بلندي نشاندمش که تا ابد نه دست من و نه دست هيچ کس ديگري بهش نرسه. اقرار ميکنم که چرا
با اصرار هميشه اون رو جلو انداختم و خودم رو پشت سرش پنهان کردم مبادا که در جهت يابي مسير دچار خطا بشم. و باز خواهم
گفت که چطور خوشبختي و خوشحالي رو از خودم و خودش دريغ کردم فقط به خاطر چند خرافه مندرس و کهنه.
و شايد اگر بگم بهش همه چيزهايي رو که گفتم، شايد شايد خوشش نياد.
شايد باعث بشه که ديگه نبينمش. و شايد که به هزار و يک دليل ديگر نبينمش.
ولي اگر، اگر و اگر روزي دوباره ديدمش، شايد و فقط شايد در آنروز بخصوص و فقط در آن زمان خاص، عینکم را از چشم بردارم، گذشته ام
را فراموش کنم، آموزه هاي خرافي را به باد دهم و بر ترسم غلبه کنم و براي يک بار و فقط يک بار گونه اش را ببوسم.

هديه اي دارم من، هديه اي خواهم داد
دست به دست خواهد گشت
بي خبر روزي باز
هديه اي خواهم داشت

...

Thursday, May 27, 2004

و فقط يک روز

قبل از اينکه به امروز برسم بايد بگم که ديشب يادداشتهاي چوپان دروغگوي بامرام رو خوندم و کلي شرمنده اخلاق ورزشکاريش شدم.
واما امروز با اجابت فراخوان دوست عزيزمون در محل ساحل حضور بهم رسانيديم و بعد از صرف صبحانه در جوار يک موزيسين
مهندس نما، بدون اتلاف وقت حضور خودمان را به محل شرکت منتقل نموديم. ساعتي چند به بازتوليد نتايج هيجان انگيز گذرانيديم و
جمعي از همکاران را نيز ذره اي چشانديم. تا همينجاي روز شعف سراپايمان را دربر گرفت آنچنان که تو خود داني. به نيم روز
نمانده بود جز نيم ساعتي که به دعوتي عاجل رهسپار لانه روباه ورزش دوست گشتيم تا غذاي نيم روز را با تماشاي هماوردي اروپايي
برآمده از فوتبال موناکو و پورتو صفايي تازه بخشيم. و بازهم تو خود داني که بر ما چه رفت از حال و حول. آنچنانکه آن سرزده
نيم روز را تاب شنيدن آن نبود و درجا از هوش برفت.
و اينچنين همي بود تا شامگاه که خود وصفي نو خواهد وصف شدني. محلي بود سراپا آغشته از جاز، و ما را ياري بود حاصل اعجاز.
و به وصف نيايد که ظلميست نا بخشودني توصيف آنچه گذشت. باري، شب که از نيمه گذشت، ماجرا نيز از سر بگذشت و ماحصل
شوري ماند و سرودي به بلنداي چنار، به کرامت چون ابر، به شفابخشی خورشيد کران، به محبت چون شمع، به صفا چون آب زلال چشمه،
و دگر هیچ جز آغازی به روز فردا...

Friday, May 21, 2004

من يک انقلابي هستم

خيلي چيزها تو دنيا هست که نبايد اينطور مي بود. البته به نظر من! مثلا اينکه صبح تا شب ميريم تو اداره و ميشينيم پشت ميز و
زير نور مهتابي تو سر خودمون و کامپيوتر بيچاره ميکوبيم. بعد اگه حالي مونده باشه شب ميريم بيرون ولوگردي. همه جا تاريک
و سرده. هيچ چيزي زيبا نيست. همه نورها مصنوعيه و براي تحريک.
بجاش ميشد چيکار کرد؟
باز مثلا، قبل از غروب آفتاب از خواب بيدار ميشديم، در حال تماشاي غروب ناشتايي ميخورديم. هوا که کم کم تاريک ميشد ميرفتيم
اداره. شب تا صبح رو با کامپيوتر عزيز ميگذرونديم. اون وسطها هم يه سانديچي چيزي ميخورديم که از دست نريم خداي نکرده.
قبل از طلوع خورشيد از اداره ميزديم بيرون. در باغ و با روشن شدن هوا غذا ميخورديم. و بعد از بالا آمدن آفتاب براي پياده
روي و ديدن در و همسايه از خونه ميزديم بيرون. و صبح را با دوستانمون ميگذرونديم و نزديکهاي ظهر که هوا کم کم گرم ميشه
برميگشتيم خونه براي خواب.

خواب بعد از ظهر چه کيفي داره، مگه نه؟...!!!
.

حرف حساب

بي مقدمه. راجع به کلاسي که دو هفته پيش رفته بودم کم و بيش نوشته ام. امروز اولين جلسه
سميناري بود که در ادامه همون کلاس ميرم. يا قراره که برم. يعني دوباره انرژي توم جمع شده و
يک ساعت و نيم بحث کردن هم همچين خاصيتي نداشته.

از گاندي نقل کردند که "Be the change you like to see in the world"
يا يه همچين مضموني. اين جمله رو من 2 سال پيش براي اولين بار خوندم. ولي هيچ کاري نکردم.
امروز فهميدم که بايد يه کاري ميکردم. البته هنوز نميدونم چيکار ولي بالاخره بايد يه کاري بکنم. بنابراين
از همين تريبون مقدس به تمام پيروان بر حق خودم اعلام ميکنم که بايد کاري کرد و نشسته نميشه بايد پاشد.
اين مکان از اين به بعد مورد سوءاستفاده ابزاري براي ابراز عقايد کاملا شخصي رهبر پيروان من قرار خواهد
گرفت.

تمام مطالبي که در اين مکان مطرح خواهد شد زاييده زمان و مکان واحديست و لزوما قابل تعميم به بقيه زمان و
مکانها نيست. هر لحظه امکان چرخش 180 درجه وجود دارد و تناقض گويي مانع از سخن پراکني نيست.

شرايط همان است که در بالا گفتم با اين تبصره که شرايط قابل تغيير و کم و زياد شدن هستند و خلاصه هر کاري
دلم بخواد ميکنم.

و اما حرف حساب. غرض از تمام اين توضيحات بوجود آوردن مکانيست که من با آزادي مطلق بتونم هر
حرف و نظري که به ذهنم رسيد را منتشر کنم بدون اينکه نگران برداشت يا قضاوت خواننده خاص و عام باشم.

من نه مغز متفکرم نه عالم دهر. از نظريات ديگران (از اونهايي که خوشم بياد و بفهممشون) استفاده ميکنم.

کار امروز: ايجاد امکان گفتگوي بي ملاحظه به قصد تحول دنيای خود به آنچه دلخواه من است.

نقش من: گوسفند متفکر در احوالات دنياي پيرامون.

دنياي من: مزرعه اي پر از انواع و اقسام موجودات غريب و عجيب.

هدف من: حضور داشتن.

اين نوشته تموم نميشه مگر اينکه تمومش کنم اينجا.

Thursday, May 13, 2004

يک هفته پيش اين موقع همش به اين فکر ميکردم که کلاسي که قراره برم، چطور ميشه. به خودم
ميگفتم: "سه روز که بيشتر نيست. فوقش بحثمون ميشه و يه کم سر درد و بعد ميزنيم به دنده
بيخيالي.مثل هميشه. بعدش هم ميزاريم به حساب تجربه و ميسپاريمش به پرونده قطور گذشته."

ولي هنوز دو روز نگذشته دلم حسابي براي کلاسمون تنگ شده. تو کلاس که بودم یه جورايي تو
رويا و خيال بودم. انگار که روابط دنيايي اصلا صادق نبود. همه با هم دوستانه برخورد ميکردند.
کسي با کسي رو در بايستي نداشت. چيزي براي پنهان کردن نبود. لزومي نداشت که دروغ
بگي و وانمود کني که راست گفتي. اگه کسي نظري ميداد به هيچ کس بر نميخورد. کسي هم
با کسي مشاجره نميکرد. هيچ کس عجله نداشت.

خيلي دلم تنگ شده.

Tuesday, May 11, 2004

از وقتی این کلاس رو رفتم دیگه نمیتونم درست بع بع کنم. نمیدونم
چه بلایی سر حنجره ام اومده. جاتون خالی حسابی آدممون کردن.
زندگیمون رو هم نجات دادن. از شما چه پنهون، تو این دوره زمونه
یه جایی که واقعا آدم رو درست کنه خیلی کم پیدا میشه.


100 -150 نفر اومده بودن. هر کدوم با دلایل مخصوص به
خودشون. و مشکلاتشون. بعضی ها میدونستند. بعضی ها خبر
نداشتند. برخی هم یادشون رفته بود.
همه دور هم جمع شدیم. مشکلاتمون رو ریختیم وسط. روی هم تلنبار
کردیم. بعد رفتیم از دور تماشاشون کردیم. دور تر و دور تر.
هر چه دور تر میشدیم مشکلاتمون کوچکتر می شد. وقتی به اندازه
کافی دور شدیم تا دیگه کسی مشکلی نداشت، یکدیگر رو در بغل فشردیم،
برای هم آرزوی خوشوقتی کردیم، و همدیگر رو به امان خدا سپردیم.
امروز برای 150 نفر روز اول زندگی بود. تولدمان مبارک.

Saturday, May 08, 2004

ساعت 2:45 صبحه. امروز اولين قسمت کلاس برگزار شد. از 9 صبح تا 11 شب.
اول فکر ميکردم که خيلي خسته کننده باشه. ولي به آخراش که نزديک ميشديم دلم نمي خواست
تموم بشه. روز درازي بود امروز.
يه جورهايي شروع کردم به دوره زندگيم. از همون اوايل که براي خودم ميچرخيدم و همش
فکر ميکردم يه عمر طول ميکشه که آدم بزرگ بشم تا الان که حسابش از دستم در رفته.
امروز با آدمهاي مختلفي روبرو شدم و همش به خودم ميگفتم که من چقدر خوش شانس بودم
به خاطر پدر و مادر، جامعه و خيلي چيزهاي ديگه.
دلم ميخواست با پدرم حرف ميزدم امروز. بهش ميگفتم که متشکرم. بهش ميگفتم که چقدر دلم
ميخواست که اينجا بود و ساعت ها باهم حرف ميزديم. بهش ميگفتم که چقدر خوب ميشد اگر
با هم به يه مسافرت چند روزه ميرفتيم.

من چرا دارم اينها رو اينجا مينويسم؟

Tuesday, May 04, 2004

چرا بايد بحث کرد؟
تا حالا به هنر مباحثه توجه کرديد؟ تا حالا فکر کرديد که درست بحث کردن يا راحت تر بگم، تبادل افکار و نظريات به
شکل صحيح، چقدر ميتونه مشکل و دردسر ساز باشه؟
دو سه نکته در صحيح بحث کردن وجود داره که باعث ميشه معمولا آدمها خيلي دنبالش نروند.
1- بحث سالم لزوما به نتيجه نميرسد. يعني در انتهاي بحث نظر هيچ يک از طرفين تاييد يا نقض نميشود.
2- در بحث سالم محتمل است که شخص متوجه اشتباهي ناخوشايند در استدلالش بشود. بنابراين از قبل بايد
آمادگي قبول آن را داشته باشد.
3- در بحث سالم بديهي ترين افکار ممکن است در معرض نقد قرار گيرند.
4- در بحث سالم بايد صبور بود و حوصله کرد تا نظرات مختلف شنيده شوند.

اينها به نظر من رسيد. در طول روز بارها درگير بحث ميشويم ولي آيا هيچ يک از اين بحث ها سالم اند؟ در حقيقت
بخش عمده اي از بحث هاي روزانه چيزي بيشتر از برقراري ارتباط و يا گذران وقت و غيبت در بر ندارند.

ايا اهميتي دارد که در طول روز چه بر سر خود ميآوريم؟


Saturday, May 01, 2004

ساعت از 2 صبح گذشته. خيلي هم خوابم مياد ولي گفتم يه سري به اين دفتر بزنم و يه غبار روبي بکنم.
اين چوپان دروغگوي بيمعرفت هم که بخاريش رو جمع کرده جاش منقل گذاشته.
اين آخر هفته بايد کارهاي آخر هفته بعد رو هم انجام بدم. چون هفته بعد حضور مفيد نخواهم داشت. يه
کلاس مسخره اسم نويسي کردم که قراره من رو عوض کنن. يعني چکاد ميرم تو ولي موقع بيرون اوومدن
شدم بن افلک .خلاصه تا هفته بعد.
به اميد ديدار

From a sheep point of view.




powered by blogger
comments by HaloScan
آنچه گذشت ...

05/01/2003 - 06/01/2003 11/01/2003 - 12/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 01/01/2005 - 02/01/2005 02/01/2005 - 03/01/2005 03/01/2005 - 04/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 07/01/2005 - 08/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005 09/01/2005 - 10/01/2005 10/01/2005 - 11/01/2005 11/01/2005 - 12/01/2005 12/01/2005 - 01/01/2006 02/01/2006 - 03/01/2006 03/01/2006 - 04/01/2006 04/01/2006 - 05/01/2006 05/01/2006 - 06/01/2006 06/01/2006 - 07/01/2006 08/01/2006 - 09/01/2006 09/01/2006 - 10/01/2006 10/01/2006 - 11/01/2006 11/01/2006 - 12/01/2006 12/01/2006 - 01/01/2007 01/01/2007 - 02/01/2007