سلام. چطوری خوبي؟
جواب ميدم: اي بد نيستم. الحمدالله. تو خودت خوبي؟ کار و بار خوبه؟ خوش ميگذره؟
جوابي نميشنوم. دور و برم رو نگاه ميکنم. کسي نيست.
سرم رو پايين ميندازم و بقيه کتابم رو ميخونم.
داستان کتاب خيلي جذبم نميکنه. فکرهاي مختلف در ذهنم رژه ميرند.
ليوان قهوه رو بر ميدارم که جرعه اي بنوشم و براي چندمين بار ليوان خالي رو دوباره روي ميز بر ميگردونم.
يک ربعي ميشه که ورق نزدم. کتاب رو ميبندم. ليوان خالي رو تو سطل ميندازم و ميزنم بيرون.
به نيمه شب چيزي نمونده. تک و توک ماشيني با سرعت رد ميشه.
چراغهاي کمي هم که تا حالا روشن موندن يکي يکي خاموش ميشن و شهر در تاريکي فرو ميره.
اگه زودتر نخوابم فردا صبح دير ميرسم.
شب خوش.
.