ساعت 2:45 صبحه. امروز اولين قسمت کلاس برگزار شد. از 9 صبح تا 11 شب.
اول فکر ميکردم که خيلي خسته کننده باشه. ولي به آخراش که نزديک ميشديم دلم نمي خواست
تموم بشه. روز درازي بود امروز.
يه جورهايي شروع کردم به دوره زندگيم. از همون اوايل که براي خودم ميچرخيدم و همش
فکر ميکردم يه عمر طول ميکشه که آدم بزرگ بشم تا الان که حسابش از دستم در رفته.
امروز با آدمهاي مختلفي روبرو شدم و همش به خودم ميگفتم که من چقدر خوش شانس بودم
به خاطر پدر و مادر، جامعه و خيلي چيزهاي ديگه.
دلم ميخواست با پدرم حرف ميزدم امروز. بهش ميگفتم که متشکرم. بهش ميگفتم که چقدر دلم
ميخواست که اينجا بود و ساعت ها باهم حرف ميزديم. بهش ميگفتم که چقدر خوب ميشد اگر
با هم به يه مسافرت چند روزه ميرفتيم.
من چرا دارم اينها رو اينجا مينويسم؟