يک هفته پيش اين موقع همش به اين فکر ميکردم که کلاسي که قراره برم، چطور ميشه. به خودم
ميگفتم: "سه روز که بيشتر نيست. فوقش بحثمون ميشه و يه کم سر درد و بعد ميزنيم به دنده
بيخيالي.مثل هميشه. بعدش هم ميزاريم به حساب تجربه و ميسپاريمش به پرونده قطور گذشته."
ولي هنوز دو روز نگذشته دلم حسابي براي کلاسمون تنگ شده. تو کلاس که بودم یه جورايي تو
رويا و خيال بودم. انگار که روابط دنيايي اصلا صادق نبود. همه با هم دوستانه برخورد ميکردند.
کسي با کسي رو در بايستي نداشت. چيزي براي پنهان کردن نبود. لزومي نداشت که دروغ
بگي و وانمود کني که راست گفتي. اگه کسي نظري ميداد به هيچ کس بر نميخورد. کسي هم
با کسي مشاجره نميکرد. هيچ کس عجله نداشت.
خيلي دلم تنگ شده.