Sheeplog |
Tuesday, June 15, 2004
خطر
داستان از یکشنبه گذشته شروع شد. با خودم فکر کردم که اگه پروژه VLSI رو تا جمعه تموم کنم میتونم آخر هفته ام رو برم NAPA. اولش فکر کردم دیوونه شدم ولی بعد از اینکه برای او تعریف کردم عزمم جزم شد که حد توانایی خودم رو آزمایش کنم. شرطم با خودم این بود که از کار شرکت و کلاس دانشگاه نزنم و واقعا میزان کار روزانه ام رو اضافه کنم. یکی دو روز همه چی خوب پیش رفت ولی هرچه به جمعه نزدیک تر میشدم حجم کار بیشتر میشد و هرف دست نیافتنی تر. به چهارشنبه شب که رسیدم کم کم داشتم ناامید میشدم. ولی باز به خودم و خودش گفتم که به هر حال دست از تلاش بر نمیدارم. اون هم با نشون دادن اشتیاقش به دیدن من مانع چیره شدن خستگی میشد. چهارشنبه شب فقط 3 ساعت خوابیدم. پنجشنبه صبح قرار صبحانه رو از دست ندادم. کار پنجشنبه رو به موقع تموم کردم برای استراحت به خونه اومدم . بازی لیکرز رو نگاه نکردم و بجاش خوابیدم. قبل از نیمه شب به شرکت برگشتم. تا صبح کار کردم. 7 صبح آمدم خونه دوش گرفتم صبحانه خوردم و باز راهی شرکت شدم. تا ظهر کار شرکت رو تموم کردم. ولی از کار پروژه هنوز باقی مانده بود. دلم میخواست 3 بعد از ظهر حرکت میکردم ولی تا 4 مشغول پروژه بودم تا اینکه بالاخره به جایی که میخواستم رسید. 4 از شرکت بیرون زدم. محض احتیاط رفتم تعمیرگاه و خواستم که روغن ماشین رو عوض کنند و یه نگاهی به سر و روی ماشین بیاندازند. به خونه که رسیدم ساعت 6 نشده بود. یکی دوتا از رفقا زنگ زدند که از حالم بپرسند و اصرار داشتند که با هواپیما برم ولی بلیطی که مد نظرم بود رو پیدا نکردم. تصمیم گرفتم که 2 ساعتی بخوابم و بعد حرکت کنم. 6 خوابیدم و 7 بیدار شدم با زنگ تلفن. بعد از اون دیگه خوابم نبرد. تا 7:30 غلط زدم ولی فکر کردم بیهودست و تصمیم گرفتم که آروم آروم راه بیافتم. از خونه من تا ناپا 430 مایل راهه که حدودا 7 ساعت طول میکشه. ساعت 8 در بزرگراه بودم، یک فنجان قهوه داشتم با مقادیری میوه و 10-20 صفحه موسیقی برای مسیر. آغاز حرکت رو با پیغام متنی به اطلاعش رسوندم. در مسر به ترافیک نخوردم و خوب پیش رفتم. خیلی مشکل خواب نداشتم تا نیمه راه. قهوه ام تموم شده بود و باید چاره ای پیدا میکردم. برای اولین بار تصمیم گرفتم از نوشیدنی های انرژی زا استفاده کنم. و کار کرد. بالاخره با کلی سرگردانی در انتهای مسیر، قبل از 4 صبح به مقصد رسیدم. بیرون از خانه به انتظار من ایستاده بود. برای پرسیدن انتهای مسیر از خواب بیدارش کرده بودم. اصلا دلم نمیخواست که بخوابم ولی خانه کوچک بود و بقیه خواب بودند. چاره دیگری نبود. دم صبح هوای اتاق سرد شد و سر و صدای حیوانها هم نمیگذاشت که بخوابم. حدودا 7 صبح بود که من دست و صورتم رو شسته بودم و خودم رو با خوندن کتابی از مالکوم ایکس که کنار تخت پیدا کرده بودم مشغول کردم. بقیه اهالی هنوز خواب بودند. ادامه دارد .... |
From a sheep point of view. powered by blogger comments by HaloScan
آنچه گذشت ...
05/01/2003 - 06/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
02/01/2004 - 03/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
05/01/2004 - 06/01/2004
06/01/2004 - 07/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
08/01/2004 - 09/01/2004
09/01/2004 - 10/01/2004
10/01/2004 - 11/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
12/01/2004 - 01/01/2005
01/01/2005 - 02/01/2005
02/01/2005 - 03/01/2005
03/01/2005 - 04/01/2005
04/01/2005 - 05/01/2005
05/01/2005 - 06/01/2005
06/01/2005 - 07/01/2005
07/01/2005 - 08/01/2005
08/01/2005 - 09/01/2005
09/01/2005 - 10/01/2005
10/01/2005 - 11/01/2005
11/01/2005 - 12/01/2005
12/01/2005 - 01/01/2006
02/01/2006 - 03/01/2006
03/01/2006 - 04/01/2006
04/01/2006 - 05/01/2006
05/01/2006 - 06/01/2006
06/01/2006 - 07/01/2006
08/01/2006 - 09/01/2006
09/01/2006 - 10/01/2006
10/01/2006 - 11/01/2006
11/01/2006 - 12/01/2006
12/01/2006 - 01/01/2007
01/01/2007 - 02/01/2007
|