Sheeplog |
Wednesday, June 16, 2004
کجا بودیم...؟
اولین نفری که بیدار شد خاله اش بود که برای رفتن به توالت از جلو اتاقی که من درش بودم رد شد و با سلام من به خودش اومد. یکم ناراحت بود که با لباس خواب من رو میبینه و متعجب از اینکه من خواب نیستم. کتاب خوندن من هم توجهش رو جلب کرد. کمی تعارفات میزبانانه و من را به حال خودم رها کرد. ساعت حدود 8 بود که بیدارش کرد. شوهر خاله هنوز خواب بود و نمیشد از دوش استفاده کرد بنابراین رفتیم به آشپزخانه، من قهوه گرفتم و او سریال. اشتهای صبحانه نداشتم. به خاطر تنقلاتی که در راه خورده بودم . بعد از صبحانه برای گشتی کوتاه از خانه خارج شدیم. کمی با ماشین در دور و اطراف چرخیدیم و باز برگشتیم خانه. شوهر خاله بیدار شده بود و مشغول روزنامه. سلام و معرفی و باب صحبت باز شد. برای دوش گرفتن میلی نداشتم پس او دوش گرفت و من به صحبت ادامه دادم. حرف از کار بود و سیستمی که برای انتقال پیامهای اضطراری در بیمارستانی طراحی کرده بودند و در نوع خودش طرح موفقی از آب در آمده بود. یکبار دیگر برای خرید از خانه بیرون رفتیم. گفت که به افتخار من برنامه کباب ترتیب داده اند برای شام و تعدادی از اقوام نزدیک هم دعوت شده اند. و ما برای آن خرید میکردیم. از خرید که آمدیم مادرش هم به جمع اضافه شده بود و ما قبلا همدیگر را دیده بودیم. برای ناهار نماندیم و برای گردش به sonoma رفتیم. اتفاقا فستیوالی در شهر بود و مردم و موسیقی و دکه های جورواجور. حدود ساعت 2 ناهار را در همان میدان شهر در یک رستوران مکزیکی خوردیم و به مقصد st helen و دیدار یکی از دوستانش به راه افتادیم. تمام این مدت او رانندگی میکرد و من تماشا. خیابان اصلی شهر را با دوستش قدم زدیم. برای اولین بار مزه روغن زیتون تست کردم. کمی در یک فرش فروشی چرخیدیم و در آخر هرکدام آب میوه ای خریدیم و شهر و دوستش را ترک کردیم. دوستش دختری بود زیبا با موهایی بسیار بلند. و بسیار آرام و به نظر مهربان و مشغول تحصیل در برکلی. ساعت حدودا 6 بود که به خونه نزدیک میشدیم. تا شام هنوز 2 ساعت وقت بود. هوا هم دلپزیر. برای یک راهپیمایی کوتاه در پارک westwood توقف کردیم. مسیری حدودا نیم ساعته را طی کردیم و به بالای تپه رسیدیم. تمام ناپا زیر پایمان بود. در یک سمت تپه محله های مسکونی، مدارس فروشگاهها و راه اصلی شهر و در سمت دیگر مزارع انگور و زمینهای زراعی قرار داشت. برای مدتی سعی کردیم که خانه شان را پیدا کنیم و به حدسی رسیدیم. در بالای تپه نیمکتی بود به سمت قسمت مسکونی شهر. برای استراحت روی آن نشستیم. و من برای چند دقیقه سرم را بر پایش گذاشتم و به خواب رفتم. ادامه دارد .... |
From a sheep point of view. powered by blogger comments by HaloScan
آنچه گذشت ...
05/01/2003 - 06/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
02/01/2004 - 03/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
05/01/2004 - 06/01/2004
06/01/2004 - 07/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
08/01/2004 - 09/01/2004
09/01/2004 - 10/01/2004
10/01/2004 - 11/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
12/01/2004 - 01/01/2005
01/01/2005 - 02/01/2005
02/01/2005 - 03/01/2005
03/01/2005 - 04/01/2005
04/01/2005 - 05/01/2005
05/01/2005 - 06/01/2005
06/01/2005 - 07/01/2005
07/01/2005 - 08/01/2005
08/01/2005 - 09/01/2005
09/01/2005 - 10/01/2005
10/01/2005 - 11/01/2005
11/01/2005 - 12/01/2005
12/01/2005 - 01/01/2006
02/01/2006 - 03/01/2006
03/01/2006 - 04/01/2006
04/01/2006 - 05/01/2006
05/01/2006 - 06/01/2006
06/01/2006 - 07/01/2006
08/01/2006 - 09/01/2006
09/01/2006 - 10/01/2006
10/01/2006 - 11/01/2006
11/01/2006 - 12/01/2006
12/01/2006 - 01/01/2007
01/01/2007 - 02/01/2007
|