Sheeplog

Friday, June 25, 2004

سمینار

دیروز روز آسونی نبود. تمام صبح با خودم کلنجار میرفتم که فرق ایده آل و استاندارد رو با ارزش و پایه و اساس
پیدا کنم و ببینم که چطور در زندگیم نمود پیدا میکنند. هرچی هم فکر میکردم به جایی نمیرسیدم. و دائما در
افکارم گم میشدم. خیلی تلاش کردم که بهش فکر نکنم و به کارم برسم ولی نشد که نشد. پس تصمیم گرفتم
که کاغذ و قلم بردارم و افکارم رو بر روی کاغذ بنویسم و مرتبشون کنم. در مورد ایده آل و استاندارد چیزی تو
ذهنم نداشتم ولی تا دلتون بخواد ارزشهام رو لیست کردم. هرچیزی که به ذهنم میرسید خوب بهش فکر میکردم
ببینم واقعا میتونه ارزش باشه یا نه و اگر بود ثبت میشد واگر نه میرفت تو سطل. خوب که خیالم راحت شد که
همه ارزشهام رو مرتب نوشتم تونستم برگردم و کار کنم. ولی چرا اینجوری شده بودم؟ دلیلش سمیناریه که
دیشب باید میرفتم و اینها مشق سمینار بود که باید انجام میدادم.

و اما خود سمینار. فضای کلاس تا حدودی سنگین بود برای اینکه از جلسه پیش 3 هفته ای میگذشت و اکثرا از
حال و هوای بحث خارج شده بودیم. مربی مون هم هرچی سعی میکرد نمیتونست شور و هیجان لازم رو به ما
بده چون همکاری نمیکردیم. تا اینکه یکی دو نفر که جراتشون بیشتر بود بلند شدند و مشکل ذهنیشون رو با بقیه
درمیون گذاشتند. و یواش یواش جو کلاس عوض شد. و باز اون حس خانواده بزرگ و امن فضا رو پر کرد. اما هنوز
شور هیجان واقعی در جو حس نمیشد. افراد اتفاقات بدی که در گذشته براشون افتاده بود رو بیان میکردند و اینکه
چطور زندگیشون تحت تاثیر قرار گرفته بود و نتوانسته بودند که رنگ و بوی خوشحالی رو آنطور که باید درک کنند.
و حالا با بیان آن اتفاق تلاش میکردند که با خود به صلح برسند و صفحه جدیدی رو در زندگیشون باز کنند که هیچ
نشانی از گذشته در آن وجود نداشته باشه تا بتونن آنچه تمام عمر آرزو میکردند رو در آن بنویسند. و بسیار دیدنی
بود وقتی در جزء جزء وجود این شخص میدیدی که فصل گذشته رو برای همیشه تمام میکنه و وارد فضایی میشه
فارغ از نگرانی، تشویش و یا ذره ای شک. و اینجا بود که شور و هیجانی در جمع ایجاد میشد و متقابلا تاثیر میگذاشت
بر آن شخص و او را مصمم میکرد بیش از پیش.

دیشب از سمینار که بیرون آمدم دقیقا حسی رو داشتم که دو شب پیش بعد از دوساعت فوتبال بازیکردن داشتم.
اشتیاق و هیجان بیش از حد تصور. در 15 دقیقه آخر کلاس من هم داستان خودم رو گفته بودم و من هم صفحه جدیدی
برای خودم باز کرده بودم و میبایست که قبل از اینکه لکه دار شود آن را با بهترین ها پر میکردم.

امکانی که من برای خودم ایجاد میکنم، امکان خانواده است.

پاینده باشید

From a sheep point of view.




powered by blogger
comments by HaloScan
آنچه گذشت ...

05/01/2003 - 06/01/2003 11/01/2003 - 12/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 01/01/2005 - 02/01/2005 02/01/2005 - 03/01/2005 03/01/2005 - 04/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 07/01/2005 - 08/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005 09/01/2005 - 10/01/2005 10/01/2005 - 11/01/2005 11/01/2005 - 12/01/2005 12/01/2005 - 01/01/2006 02/01/2006 - 03/01/2006 03/01/2006 - 04/01/2006 04/01/2006 - 05/01/2006 05/01/2006 - 06/01/2006 06/01/2006 - 07/01/2006 08/01/2006 - 09/01/2006 09/01/2006 - 10/01/2006 10/01/2006 - 11/01/2006 11/01/2006 - 12/01/2006 12/01/2006 - 01/01/2007 01/01/2007 - 02/01/2007