Sheeplog |
Friday, August 13, 2004
در شرکت نشسته ام و دارم فکر میکنم چی بنویسم. فردا ظهر یه مهمونی دعوت دارم که
قراره خیلی خوش بگذره. غیر از اون برنامه دیگه ای برای آخر هفته ندارم. ولی یک سری کار عقب مونده هست که میتونم انجامشون بدم. تعویض روغن ماشین، مرتب کردن آت و آشغالهایی که روی میز جمع شده، مرتب کردن و نظافت خونه. تلفنهای عقب افتاده. چقدر دوست و آشنا هست که ازشون بی خبرم. در شرکت نشسته ام و دارم فکر میکنم چی بنویسم. صدای رادیو در زمینه شنیده میشه. حواسم نیست که چی میگه ولی وقتهایی که موزیک پخش میکنه گوش میدم. امروز از صبح داشتم مقاله میخوندم. حسابی حوصله ام سر رفته. هر مقاله ای که شروع میکنم به ده تای دیگه ارجاع داده. بعد اونها رو که پیدا میکنم باز به ده تای دیگه. کتابی رو هم که شروع کرده بودم یک هفته است که باز نکردم. س. یه کتاب راجع به هند برام آورده که اون هم روی میز مونده. شاید ببرمش خونه و آخر هفته یه نگاهی بهش بیاندازم. در شرکت نشسته ام و دارم فکر میکنم چی بنویسم. دیشب تا 3 صبح با تلفن حرف میزدم. قراره که پنجشنبه بیاد. دوستش رو هم همراهش میاره. دانشگاه اونها دیرتر شروع میشه و تو این مدت اینجا میمونه. شاید آخر هفته بعد با هم بریم کمپینگ. شاید هم نریم. هنوز معلوم نیست. بستگی داره که برنامه مون جور در بیاد یا نه. به هر حال یک هفته دیگه میبینمش. و خیلی خوشحالم. این آخر هفته نرفتم بالا. گفتم میخوام به کارهای خودم برسم. اونهم خودش سرش شلوغ بود. فردا قراره یک جلسه آشنایی با لندمارک برگزار کنن. و باید با دوست و آشتا هم خداحافظی کنه چون پنجشنبه داره میاد پایین. در شرکت نشسته ام و دارم فکر میکنم چی بنویسم. چند وقتیه که کتاب نخوندم. برنامه ام یه کم بهم ریخته بود. یه کتاب از ریچارد باخ شروع کرده بودم که نیمه کاره مونده. "سلوک" آخرین کتابی بود که خوندم. خیلی سخت و عجیب بود ولی بالاخره تمومش کردم. ع. ازم یه کتاب خواسته که هی یادم میره همراهم بیارمش. شاید این آخر هفته فرصتی دست بده که کمی کتاب بخونم. خواندن بهم آرامش میده. ن. یه کتاب معرفی کرده بود که ترجمه فارسیش هم رو اینترنت بود. شاید نسخه انگلیسیش رو یه چکی بکنم اگه خیلی سخت نبود بخرمش. وگرنه که باید برم سراغ همون نسخه فارسی. در شرکت نشسته ام و دارم فکر میکنم چی بنویسم. ساعت 7:30 است. ع. قرار بود زنگ بزنه. البته هنوز دیر نکرده. یواش یواش میخوام پاشم و برم خونه. میتونم بشینم و تمرینهای کتابم رو حل کنم. میتونم هم یه شام سبک بخورم و بشینم موزیک گوش کنم. پ. میگفت مراسم افتتاحیه المپیک رو نشون میده تلویزیون. شاید هم بشینم و نگاه کنم. البته خیلی ذوقش رو ندارم. اونوقتها که تهران بودیم خیلی حسرت میخوردیم که اینها رو نمیتونیم ببینیم ولی الان اصلا انگار نه انگار. آدمیزاد چقدر تحت شرایط مختلف تغییر میکنه! در شرکت نشسته ام و دارم فکر میکنم ..... |
From a sheep point of view. powered by blogger comments by HaloScan
آنچه گذشت ...
05/01/2003 - 06/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
02/01/2004 - 03/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
05/01/2004 - 06/01/2004
06/01/2004 - 07/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
08/01/2004 - 09/01/2004
09/01/2004 - 10/01/2004
10/01/2004 - 11/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
12/01/2004 - 01/01/2005
01/01/2005 - 02/01/2005
02/01/2005 - 03/01/2005
03/01/2005 - 04/01/2005
04/01/2005 - 05/01/2005
05/01/2005 - 06/01/2005
06/01/2005 - 07/01/2005
07/01/2005 - 08/01/2005
08/01/2005 - 09/01/2005
09/01/2005 - 10/01/2005
10/01/2005 - 11/01/2005
11/01/2005 - 12/01/2005
12/01/2005 - 01/01/2006
02/01/2006 - 03/01/2006
03/01/2006 - 04/01/2006
04/01/2006 - 05/01/2006
05/01/2006 - 06/01/2006
06/01/2006 - 07/01/2006
08/01/2006 - 09/01/2006
09/01/2006 - 10/01/2006
10/01/2006 - 11/01/2006
11/01/2006 - 12/01/2006
12/01/2006 - 01/01/2007
01/01/2007 - 02/01/2007
|