باز هم
انقدر این چند روزه خوابیدم که دیگه صدای همه در اومده. بهشون گفتم که
اومدم استراحت مطلق. الان صدام میزنن برای صبحانه. بعدشم داریم میریم
کرج. داریم میریم یه جای مهم یه چیز مهم ببینیم و نظرهای مهم بدیم.
هروقت میام ایران بیخودی میشم آدم مهم. اوایل سعی کردم مقاومت کنم
ولی کم کم یاد گرفتم بیخیال شم.
تقریبا شدم یک ناظر بی طرف. البته غیر از مواقعی که سر به سر میزاریم
با داداشام.
برم که همه دارن صبحونه میخورند. نون سنگک خوب با چایی شیرین.