در شهر
امروز بالاخره با چوپان دروغگو رفتیم در شهر به دیدار دوستان قدیمی.
خیلی خوش گذشت. در قدم اول با نان بربری اصل و خامه عسلی ازمون پذیرایی
کردند. یه دوستمون هم که خودش نبود ولی باباش بود و خیلی از خودش باحالتر
بود. بعدش از اونجا رفتیم محل کار سابق. آدمهای آشنا و دوستان و همکاران
قدیمی. یکی یکی به ترتیب قد نشسته از چپ با راست، باهاشون گپ زدیم و بعدش
که چوپون رفت بقیش رو خودم گپ زدم. از آسمون و ریسمون برای هم بافتیم و
خاطرات زنده کردیم و مسائل بشری رو حل و فصل کردیم. خلاصه اگه فردا از خواب
بیدار شدین دیدین مشکلی تو دنیا نیست تعجب نکنین.
بعدش هم با یک دوست عزیز رفتیم یه کافی شاپ و نهار و قهوه ای خوردیم و بعد
هم دوستمون زحمت کشید و ما رو از شهر رسوند به روستای محل اقامت.
انقدر خوش گذشت. انقدر خوش گذشت.
انقـــــــــــدر خـــــــــوش گذشــــــــت