Sheeplog |
Wednesday, October 27, 2004
روزی روزگاری یه بابایی بود نه! یه عمویی بود که سبیل داشت و سبیلش رو خیلی دوست میداشت.
این عموی ما زن نداشت اما اینور و اونور بچه و نوچه تا دلت بخواد زیاد داشت و خیلی هم دوستشون میداشت. (یه چیزی تو مایه های همون سبیل.) این بچه ها هم همه مرید سینه چاک این عمو سبیلو بودند و جلوشون نمیشد گفت که بالای چشم عمو ابرو داره. این بچه ها هم سن و سال نبودند و از یه تیر و قماش هم نبودند. حتی بعضی هاشون بعضی های دیگه رو هیچوقت ندیده بودند و تنها وجه مشترکشون عموی قصه ما بود. روزگار، روزگار غریبی بود و با وجود همه مهر و محبتی که بین عمو و بچه هاش بود ولی تک تک و کم کم به اقتضای حال و زمان بین بچه ها و عمو فاصله ای افتاده بود و اگه عمو سیبیلوی ما فکری نمیکرد هیچ بعید نبود که داستان عمو و نوچه بچه هاش با تمام خوبیها و بدیهاش بایگانی تاریخ بشه. ولی زهی خیال باطل که عموی ما برای هر مشکلی چاره ای تو آستین داشت. عمو سیبیلوی دانا بعد از چند صباح مراقبت های طولانی راهی پیدا کرد که با وجود تمام فاصله ها میتونست بچه نوچه ها رو دور هم جمع کنه. البته این کار برای عموی ما بی زحمت هم نبود چرا که میبایست از قلم سحرآمیزش مایه میگذاشت که در ابتدا به نظر خیلی مشکل نمیرسید. سرتون رو درد نیارم که همونطور که عصای موسی در برابر فرعون اژدها شد قلم عمو سیبیلو هم غول فاصله ها رو کرد تو قوطی. روزگار برای عمو سیبیلو و بچه هاش حسابی آفتابی شده بود. (حتی در جزیره!) اما تو این شور و حال کسی به فکر قلم سحرآمیز نبود که روز به روز خسته تر و خمیده تر میشد. تا اینکه یک روز که مثل هر روز دیگه بود قلم عمو سیبیلو مریض شد و افتاد تو رخت خواب و تصمیم گرفت که به این زودی حالش خوب نشه. بچه نوچه ها که تازه دوزاریشون افتاده بود با هم هم قسم شدند که نگذارند آسمون آبیشون خاکستری بشه و غول از قوطی بیاد بیرون. هر کی از دری و راهی اومد. یکی از در مناظره. یکی با نوشته های ارشادی. بعضی با شرح حال و احوال. یکی با فرستادن نوشته ها و تصاویری غیر قابل نمایش در محیط کار. و حتی یکی این وسط بچه دار شد! ولی هیچ یک از این تلاشها جز برای مدت کوتاهی دوام نیاورد. و زمستانی سرد و پر سوز هرکسی رو کرد تو خونه اش. انگار نه انگار که روزگاری در کوچه های این شهر ماتم زده شور و حالی بر پا بود. در این بین هر کسی برای خودش در پستوی خودش آتیشی روشن کرد تا به امید بهاری دوباره زمستون رو به سر برد. اما زمستون از اون زمستونهای الکی نبود و حالا حالا ها قصد رفتن نداشت. آتیش پستو هم کم کم پا میگرفت و گرم تر میشد تا اینکه کم کم بهار خاطره شد و آتش پستو شور زندگی. و یکی از کسایی که آتشش گرمتر بود در خانه اش را باز کرد و ندا داد هر آنکه را هوای آتش او در سر است که بیائید که آتشی دارم چنان و چنان. و این آغاز پایان بود. عمو سیبیلو که میدید شور زندگی از کوچه ها و خیابانها پر کشیده و به دخمه ها و پستو ها پناه برده تصمیم گرفت تا دست به کار شود و با دمی مسیحائی چنان شوری بیانگیزد تا هیچ احدی را دمی در دخمه ماندن نشاید. زمستان را به پس کوه بفرستد و خوشید خانم رو به شهر بازگرداند و مشتی برنج در آب ریزد. صدای ساز و دهل بپراکند و بگوید تا از بالای مناره ها نقاره بزنند. آنچنان که خفته ترینشان در دورترین و خمیده ترین پستو را آنچنان از جا بدر کند که تا قیامت خواب به چشمش نیاید. عمو سیبیلوی قصه ما سرش خوش بود دمش هم گرم. |
From a sheep point of view. powered by blogger comments by HaloScan
آنچه گذشت ...
05/01/2003 - 06/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
02/01/2004 - 03/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
05/01/2004 - 06/01/2004
06/01/2004 - 07/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
08/01/2004 - 09/01/2004
09/01/2004 - 10/01/2004
10/01/2004 - 11/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
12/01/2004 - 01/01/2005
01/01/2005 - 02/01/2005
02/01/2005 - 03/01/2005
03/01/2005 - 04/01/2005
04/01/2005 - 05/01/2005
05/01/2005 - 06/01/2005
06/01/2005 - 07/01/2005
07/01/2005 - 08/01/2005
08/01/2005 - 09/01/2005
09/01/2005 - 10/01/2005
10/01/2005 - 11/01/2005
11/01/2005 - 12/01/2005
12/01/2005 - 01/01/2006
02/01/2006 - 03/01/2006
03/01/2006 - 04/01/2006
04/01/2006 - 05/01/2006
05/01/2006 - 06/01/2006
06/01/2006 - 07/01/2006
08/01/2006 - 09/01/2006
09/01/2006 - 10/01/2006
10/01/2006 - 11/01/2006
11/01/2006 - 12/01/2006
12/01/2006 - 01/01/2007
01/01/2007 - 02/01/2007
|