Sheeplog

Thursday, October 28, 2004

فوق برنامه

من چون صبح تا شب بیکار بودم و حوصله ام سر میرفت تصمیم گرفتم که برای خودم یه مشغولیتی
دست و پا کنم که سرم گرم بشه به قول معروف. یه مدتی خود فکر کردن به اینکه چیکار میخوام بکنم
شده بود مشغولیت و عجب انرژی ای میگرفت از من! بعد یه آدم چیز فهمی پیدا شد و یک نصیحت
ارشادی کرد از این قرار: "مسیر داشتن - کردن - بودن خیلی جالب نیست و مسیر جالب تر درست
برعکسش هست یعنی اول تصمیم بگیر که چی هستی بعد ببین که چکار میکنی و در نهایت چه
نتیجه ای نصیبت میشه."

من چی هستم؟ یا امکان وجودی من چیست؟ من که دیدم حرف زدن مالیات نداره زدم به سیم آخر و
امکان وجودی خودم رو "متحول کننده زندگی" اختراع کردم. چون خوب دلم میسوخت که خیلی ها تو
دنیا در رنج و عذابند و حیفه که من براشون کاری نکنم. بعد فکر کردم خوب من به عنوان متحول کننده
زندگی چه کاری قراره بکنم؟ خوب طبعا باید بگردم ببینم چه چیزی در زندگی جاش خالیه که اگر اضافه
اش کنیم دیگه نور علی نور میشه؟

"شناخت" - "احترام" - "شرح صدر"

اگه آدمها همدیگر رو بشناسند و برای هم حق وجود قائل باشند و احترام همدیگر رو نگه دارند دیگه
دلیلی برای جنگ و دعوا باهم نخواهند داشت.

برای اینکار آدمها باید امکان برخورد با غیر از خودشون رو پیدا کنند و یکدیگر رو بهتر بشناسند و در کنار
هم زندگی کنند. من اعتقاد دارم که بسیاری از درگیریهایی که در دنیا وجود داره با سوء استفاده از عدم
دانش عموم مردم و برانگیختن هیجانات یک قوم بر علیه یک قوم دیگه بوجود اومده. در صورتی که اگر
از ابتدا انسانها از حال و روز همدیگر اطلاع داشتند حاضر به پایمال کردن حقوق یکدیگر نمیشدند.

بعد خواستم اینکار رو کمی جهت دار کنم و محدود. تصمیم گرفتم که این برخورد باید بین مذاهب مختلف
صورت بگیره. و چه بهتر که مکانی وجود داشته باشه که فلسفه وجودیش ایجاد چنین امکانی باشه.
برای مثال فرض کنید که یک میدانی هست چند ضلعی و در هر ضلع ساختمانی به نمایندگی از یک
مذهب وجود داره ( مسجد، کلیسا، کنیسه، معبد و ...) و در تمام این مکانها به این حیاط (میدان) مرکزی
باز میشه. در هر یک از این مکانها مذهب و اعتقاد خاصی تبلیغ میشه ولی وقتی پا در حیاط میگذاری
دیگه فضا به مکتب خاصی تعلق نداره و در واقع فضایی عمومی است. آدمها هر کدوم برای انجام مراسم
مذهبی خودشون جذب این فضا میشوند ولی در راه با انواع و اقسام آدمهای دیگه برخورد دارند و شاید
هر از چندگاهی هم مراسم اشتراکی برای نزدیک کردن هرچه بیشتر افراد با هم انجام بشه.

پروژه خوبیه نه؟

ولی کاری که الان باید بکنم اینه که این ایده رو پرورش بدم و با آدمهای مختلف راجع بهش حرف بزنم.
ازشون بخوام که بهش فکر کنن و نظر بدن. هفته بعد دارم میرم پیش یه استاد دانشگاه که در این
مورد باهاش حرف بزنم. شاید دانشجوئی پیدا کردیم که به عنوان پروژه درسی درباره این طرح تحقیق
کنه. شاید تونستیم نمونه کوچکتر این طرح رو در دانشگاه پیاده کنیم. یه کاری که توجه آدمها رو جلب
کنه. وقتی به میزان کافی آدم علاقه مند پیدا شد میشه یه قدم جلوتر گذاشت و کاری بزرگتر کرد.

شما ها هم بیکار نشینید. فکری به ذهنتون رسید برای من بفرستید.
شما هم شریک. مگه همه ما زندگی در صلح و آرامش نمیخوایم؟

قربان همگی

From a sheep point of view.




powered by blogger
comments by HaloScan
آنچه گذشت ...

05/01/2003 - 06/01/2003 11/01/2003 - 12/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 01/01/2005 - 02/01/2005 02/01/2005 - 03/01/2005 03/01/2005 - 04/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 07/01/2005 - 08/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005 09/01/2005 - 10/01/2005 10/01/2005 - 11/01/2005 11/01/2005 - 12/01/2005 12/01/2005 - 01/01/2006 02/01/2006 - 03/01/2006 03/01/2006 - 04/01/2006 04/01/2006 - 05/01/2006 05/01/2006 - 06/01/2006 06/01/2006 - 07/01/2006 08/01/2006 - 09/01/2006 09/01/2006 - 10/01/2006 10/01/2006 - 11/01/2006 11/01/2006 - 12/01/2006 12/01/2006 - 01/01/2007 01/01/2007 - 02/01/2007