صدائی نیست که من بشنوم غیر از هواری از اندرون خستهام که سخت به دنبال
منفذیست تا عبور کند از یکایک لایههایی که به سالیان بر تنش دوختهام.
امروز به هرکس که زنگ زدم خبر از رهائیم داد و من آشفته از اینکه مگر اسیر بودم
پیش از این! و این کدام پرده است که بالا رفتنش را غافل بودهام؟
آزادی پرنده در چشمان من است که او را در بیکران آسمان میبینم. شاید او در بند
سفری است که به حکم غریزه میبایست به سرانجام برساند.
و شاید هم نه!