Sheeplog |
Friday, March 25, 2005
دیشب فیلم Robots رو دیدم. بعد از مدتها تو سالن سینما قهقهه زدم و کسی هم بهم ایراد نگرفت!
به نظرم رسید که این خطوطی که من رو صفحه کامپیوتر میکشم برای خودشون عالمی دارند. یعنی به نوعی متولد میشند و دوران متفاوتی رو میگذرونند تا اینکه در نهایت یا بایگانی بشند یا از صحنه روزگار حذف بشند. گرچه ممکنه خیلی هوشمند نباشه ولی این هم نوعی از حیات هست. Thursday, March 24, 2005
دیشب با آقای رئیس حرف میزدم و میگفتم بالاخره هرکس انتظاراتی داره و شرایطی.
گفت Welcome to the club از دیشب دارم به حرفش فکر میکنم. راستش یه خورده ترسیدم. خلاصه اینکه تا بشه از غوره حلوا ساخت ....
داشتم فکر میکردم که کودکی بهتره یا بزرگسالی! یعنی اینکه بهتره که از دید بچهها به دنیا نگاه کرد یا از دید آدم بزرگها.
بعد به این نتیجه رسیدم که چنین سوالی فقط برای آدم بزرگها پیش میاد! اصلا کدوم سوال؟ Wednesday, March 23, 2005
فردا آخرین امتحان این ترم رو میدم. داشتم فکر میکردم از روز اول این ترم تا به امروز چقدر همه چیز بالا و پایین شده. ولی در نهایت
چه خوب چه بد فردا تموم میشه تا ترم دیگه و داستانی دیگه. اگه فردا بالاترین نمره رو بگیرم خوب خوشحال میشم و اگر امتحانم رو بد بدم ناراحت. یعنی دوساعت از عمر تاثیری به مراتب بیشتر از تمام ترمی که گذشت بر زندگیم میذاره، در حالیکه این دوساعت هم مثل هر دوساعت دیگه میمونه و این من هستم که به اون ارزش مضاعف میدم. برای همین قبل از امتحان دل شوره میگیرم و بعد از امتحان نگرانی نمره. ....... تلفن زنگ زد و حواسم پرت شد. نمیدونم چی میخواستم بگم. تا بعد Monday, March 21, 2005
یک گوسفند با مدرک مهندسی آماده ازدواج!
این عمو هرمان میگه تکرار مکررات. من میگم مال بد بیخ ریش صاحبش! سال تحویل شد و من کم اشتها تر از همیشه. ولی اینطوری فایده نداره. همینجا اعلام میکنم که سال 84 سال خانه داریه. البته نیمه اول سال. نیمه دوم سال هم قراره ازدواج کنم. البته هنوز نمیدونم باکی. از ابتدای تابستون آمادگی کامل دارم برای معاشرت، دیدار، گفتگو و مغازله (محدود! چون خیلی وقت ندارم.) خونه - کار - ماشین - مدرک فوق لیسانس (البته دیگه فوق لیسانس از مد افتاده باید به فکر دکتری بود. این بند قابل مذاکره است!) و امکانات رفاهی دیگر (محدود) دارم. عیب و ایراد به اندازه کافی. آشپزی و خانه داری بلدم ولی ادعایی ندارم. سلیقهام هم خوب نیست. (البته آدمهای خوش سلیقه اینطور فکر میکنند!) از هرگونه نظر، پیشنهاد، انتقاد، تذکر، نصیحت، درس زندگی، تجربه گذشتگان، کارآموزی و یا کلاس تقویتی (به شرط تضمین 60 ساله!) استقبال میشود. افراد میتوانند سوالات و مطالب خود را به قسمت نظرات بفرستند. برای شما هم سال خوبی آرزو میکنم. عیدتون مبارک Tuesday, March 08, 2005
ماهی قرمزهای سفره هفت سین معمولا بیش از چند هفته عمر نمیکنند. معلوم نیست هرسال چندتا از این ماهیها برای
بزرگداشت یک رسم قدیمی مصرف میشوند. تو روزنامه نوشته بود پانزده میلیون! عدد کمی نیست. اگه این تعداد از هر موجود زندهای در عرض چند هفته جانشون رو از دست بدن، تصور کنید که طرفداران محیط زیست چه قشقرقی به پا میکنند. اما انگار جان این موجودات پرورشی چندان ارزشی ندارد. عید امسال برای من خیلی بی سر و صدا داره میاد. البته چندان منتظرش هم نبودم. شاید شب آخر یه سفره هفت سین بچینم ولی بیشتر از اون کاری نمیکنم. اینجا از اون شور و حال شب عید خبری نیست. یک روزیه مثل بقیه روزها. اگه خودت حواست نباشه میاد و میره و انگار نه انگار. مخصوصا امسال که افتاده تو هفته امتحانات پایان ترم. بهار میآید. من جوان میشوم. سبزه در آیینه قد راست میکند. ماهی به رقص میآید. سال تحویل میشود. و من میمانم که کتاب را بخوانم یا سیب سرخ میان سفره را... Thursday, March 03, 2005
دقایق تلف شده یک زندگی بی معنی - یک صدای خشنش توی گوشم میپیچه: "حواست کجاست! بدش به من، خودم درستش میکنم."بلند میشم و آچار رو میذارم کف دستش. سری تکون میده و مشغول بازکردن پیچها میشه. چند لجظهای به کارکردنش خیره میشوم ولی بعد کنار جاده رو میگیرم و راه میافتم. اول صبحه و ماشینها با سرعت از کنارم رد میشوند. علفهایی که از فاصله میان جدول و آسفالت خیابون سر بیرون زدهاند نظرم رو جلب میکنند. با هر ماشینی که از جلوشون رد میشه سرشون رو پائین میارند. انگار که به احترام قد خم میکنند و سلام میدهند. هوا نیمه ابریه و باد خنکی از روبرو به صورتم میخوره. چشمهام رو نیمه بسته نگه داشتم که گرد و خاک توش نره و کماکان کنار جاده راه میرم. پشت سرم رو نگاه نمیکنم. نمیخواهم بدونم که چقدر ازش دور شدم. از اینکه در کنارم نیست احساس آرامش میکنم. انگار که زمان اهستهتر میگذره. بوق ماشین توجهم رو جلب میکنه. زیادی توی جاده اومدم. خودم رو کنار میکشم. و قدمهام رو نگاه میکنم که تا حد ممکن کنار جدول باشه. قدمهام کوتاهتر میشه انگار که دارم "گردو شکستم" بازی میکنم. یادش میافتم و سعی میکنم که قدمهام رو دقیقا جلوم همدیگه بذارم. یاد بازیهای بچگی میافتم. تو خونه مادربزرگ، با بچههای فامیل. چقدر از اون دوران دور شدم. بعضیهاشون رو چندسالی میشه که ندیدم. یه لحظه پاهام به هم گیر میکنه ولی زود خودم رو کنترل میکنم و زمین نمیخورم. نهر آبی از زیر جاده میگذره. چندسال پیش که جاده رو دو خطه کردند و سطح جاده رو بالا آوردند این پل رو ساختند. قبل از اون جاده 20-30 متری عقب تر بود و درست از کنار آبگیر رد میشد. زمستونها هروقت که بارون میاومد جاده رو آب میگرفت و دو-سه روز جاده بسته میشد. حالا دیگه بارون که میاد مشکلی نیست. جایی رو آب نمیگیره. کسی هم از کارش نمیمونه. البته از کنار آبگیر هم هیچ جادهای رد نمیشه که تو تابستون خنکای درختهاش حال آدم رو جا بیاره! ماشینی از کنارم رد میشه. سرعتش رو کم میکنه و کنار جاده میایسته. "کجا راه تو گرفتی و رفتی؟ بیا بالا. نشد ما یک بار سر وقت برسیم به این کار ...." |
From a sheep point of view. powered by blogger comments by HaloScan
آنچه گذشت ...
05/01/2003 - 06/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
02/01/2004 - 03/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
05/01/2004 - 06/01/2004
06/01/2004 - 07/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
08/01/2004 - 09/01/2004
09/01/2004 - 10/01/2004
10/01/2004 - 11/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
12/01/2004 - 01/01/2005
01/01/2005 - 02/01/2005
02/01/2005 - 03/01/2005
03/01/2005 - 04/01/2005
04/01/2005 - 05/01/2005
05/01/2005 - 06/01/2005
06/01/2005 - 07/01/2005
07/01/2005 - 08/01/2005
08/01/2005 - 09/01/2005
09/01/2005 - 10/01/2005
10/01/2005 - 11/01/2005
11/01/2005 - 12/01/2005
12/01/2005 - 01/01/2006
02/01/2006 - 03/01/2006
03/01/2006 - 04/01/2006
04/01/2006 - 05/01/2006
05/01/2006 - 06/01/2006
06/01/2006 - 07/01/2006
08/01/2006 - 09/01/2006
09/01/2006 - 10/01/2006
10/01/2006 - 11/01/2006
11/01/2006 - 12/01/2006
12/01/2006 - 01/01/2007
01/01/2007 - 02/01/2007
|