Sheeplog

Friday, May 13, 2005

سربالایی‌های یک زندگی بی‌هدف!

هوا کم کم روشن میشه و من تو رخت خواب غلط میزنم. زنگ ساعت موبایل به صدا در میاد. یعنی 6 صبح! بدون اینکه نگاه کنم دستم رو دراز
می‌کنم و دکمه خاموش رو فشار میدم و پتو رو میکشم رو خودم. اینبار صدای زنگ ساعت روی میز. نیم ساعت از 6 گذشته. اون رو هم خاموش
می‌کنم. می‌دونم که دیگه صدایی نیست که ساعت رو اعلام کنه. ده بار سرم رو بلند میکنم و ساعت رو می‌خونم و دوباره چرت میزنم تا اینکه ساعت
7 از رخت خواب میام بیرون. بعضی روزها هم 7 و نیم.


یک ساعتی طول میکشه تا از در بزنم بیرون. میدونم که دارم میرم شرکت ولی بهش فکر نمیکنم. فکر میکنم که باز هم از دستگاه یه کلوچه میگیرم
و با قهوه میخورم. رادیو اخبار صبح رو پخش میکنه. بعضی روزها گزارشی از وقایع روز. میشنوم ولی خیلی برام مهم نیست، تا شرکت سرم رو
گرم میکنه. تو راه آدمها و ماشینها رو وارسی میکنم. قیافه‌های مرتب تو ماشینهای شیک. فکر میکنم که چقدر خوشبخت. حتما اینها میدونن که کجا
میرند و چکار میکنند. من هم یه روزی ماشینم رو عوض میکنم و لباس مرتب می‌پوشم. اونوقت همه آدمهای دنیا فکر می‌کنند که من خوشبختم. چه
احساس خوبی! یعنی واقعا میشه خوشبختی رو در ذهن آدمها بدست آورد؟ و شاید در کلام یا نگاه تحسین برانگیزشون. خیلی پیچیده‌است. حوصله‌اش
رو ندارم.


"سلام!". منشی قسمت تنها کسیه که هر روز صبح بلا استثنا بهش سلام میکنم. و هر روز بلا استثنا لبخند میزنه.


اسم رمز رو وارد میکنم. همینطور که قهوه‌ام رو می‌خورم نامه‌هام رو چک میکنم. بعد اخبار ایران رو می‌خونم. زود حوصله‌ام سر میره. هیچ چیز
جالبی نیست. نه تو نامه‌ها نه تو اخبار. پنجره اینترنت رو میبندم و می‌رم سراغ کار. اصلا چیکار قرار بود بکنم؟


نزدیکهای ظهر همکارها میان سراغم که بریم ناهار. بهترین قسمت روز. به همراه یک پیاده روی کوتاه.


به اتاقم که برمی‌گردم با ولع به سراغ اینترنت میرم و روزنامه فردا صبح ایران رو می‌خونم. شاید اینبار خبری باشه. انگار که منتظر خبری هستم.
ولی کدوم خبر؟ اگه یک روز اون خبر رو بشنوم از فرداش چی؟ یعنی دیگه روزنامه نخواهم خواند؟ نه! مثل اعتیاد میمونه. هی میخوای یه کاری
رو بکنی ولی بعدش که انجامش دادی پشیمون میشی. چون اون حسی رو که میخوای تکرار کنی تکرار نشده و باید تا دفعه بعد صبر کنی و میدونی
که دفعه بعد هم همینطور خواهد بود. ولی باز هم میری دنبالش. احمقانه است ولی ...


ساعت پنج میشه. خیالم راحت شد. امروز هم گذشت. حالا باید برم سراغ درس و مشق. شام. نامه‌های پستی. کار خونه. خواب. معمولا برای یکی
دوتاش بیشتر وقت ندارم. قبل از خواب فکر می‌کنم که فردا اینطور نخواهد بود. حتما فردا همه چیز عوض میشه.

راستی، یعنی واقعا میشه؟

From a sheep point of view.




powered by blogger
comments by HaloScan
آنچه گذشت ...

05/01/2003 - 06/01/2003 11/01/2003 - 12/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 01/01/2005 - 02/01/2005 02/01/2005 - 03/01/2005 03/01/2005 - 04/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 07/01/2005 - 08/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005 09/01/2005 - 10/01/2005 10/01/2005 - 11/01/2005 11/01/2005 - 12/01/2005 12/01/2005 - 01/01/2006 02/01/2006 - 03/01/2006 03/01/2006 - 04/01/2006 04/01/2006 - 05/01/2006 05/01/2006 - 06/01/2006 06/01/2006 - 07/01/2006 08/01/2006 - 09/01/2006 09/01/2006 - 10/01/2006 10/01/2006 - 11/01/2006 11/01/2006 - 12/01/2006 12/01/2006 - 01/01/2007 01/01/2007 - 02/01/2007