Sheeplog |
Monday, November 07, 2005
تو راه برگشت به خونه تصميم گرفتيم براي شام پيتزا درست کنيم. براي همين
سر راه يکي دوتا سوپر مارکت رو سر زديم که مواد لازم رو تهيه کنيم. به يکي دو نفر از دوستان هم زنگ زديم که اگه شام نخوردن مهمان ما باشند. اولي مشغول درس خواندن بود و دومي در راه جنوب. خونه که رسيديم ديدم که سرجيو هنوز تو گاراژ مشغوله. قرار بود تا ۳ بعد از ظهر کارش تموم بشه ولي هنوز در ها رو هم شروع نکرده بود. بيشتر مشغول نميز کردن بود. بهش گفتم که ما براي شام پيتزا درست ميکنيم و تعارف کردم که کارش که تموم شد بياد بالا. رفتم بالا و مشغول آماده کردن شام شدم. يک ساعتي طول کشيد. سرجيو رو صدا کرديم که بياد بالا. کارش تقريبا تموم شده بود. مطمئن نبودم که راحت هست که بياد شام رو با ما بخوره يا نه. معمولا اگه مطمئن نباشم کسي رو اينجوري دعوت نميکنم. ولي اينبار به روي خودم نياوردم. خلاصه سرجيو اومد بالا. اولين چيزي که توجه من رو به خودش جلب کرد اين بود که دستهاش رو نشسته بود. ازش پرسيدم که اگه ميخواد ما براش صبر ميکنيم. رفت و دستهاش رو شست. کم کم که شروع به خوردن کرديم فضا عادي تر شد و شروع به صحبت کرديم. گفت که از شهر کوچکي نزديک مکزيکو سيتي اومده ۱۸ سال پيش. يعني چند ماه بعد از تولد دخترش. الان مقيم قانوني آمريکا هستند و اتفاقا امروز دخترش رو براي امتحان دانشگاه برده بود ريورسايد. زبان انگليسي رو خوب حرف ميزد ولي راحت نبود. قبول نداشت که زبون رو خوب بلده. از من پرسيد که از کجا اومدم. ايران رو نميشناخت. نميدونست که چقدر فاصله بين ايران و امريکا هست. وقتي بهش گفتم که ۲۰ ساعت با هواپيما طول ميکشه اولين جوابش اين بود که پس حتما شما خيلي کم به ايران سفر ميکنيد. شام خيلي خوبي بود. از امتحان مهاجرت حرف زد و اينکه چقدر از درس خوندن بدش مياد و اينکه براي اون امتحان مجبور بوده که کلاس بره. از اينکه بر خلاف معمول از کسي که نميشناختم دعوت کردم که شام رو مهمان ما باشه خيلي خوشحالم. تجربه خوبي بود. Friday, November 04, 2005
هفته پيش يک شب که ماشين رو مياوردم تو گاراژ يک چيزي ديدم که توجهام رو
به خودش جلب کرد. به نظر ميرسيد که کنار ديوار خيسه. از ماشين پياده شدم و رفتم نزديک ديدم که شير تخليه آبگرمکن چکه ميکنه و تمام کف اتاقک آبگرمکن پر آب شده. شير رو سفت کردم و آبها رو خالي کردم و کف رو با يک دستمال خشک کردم. به خودم گفتم تا فردا صبح حتما خشک ميشه. دو سه روزي گذشت و من همش نگران بودم که اگه آب به ديوار نفوذ کرده باشه چي؟ آيا توي ديوار هم خشک ميشه يا بعدا رطوبتش از جاي ديگه ميزنه بيرون. آخه يکي از اتاقهاي همسايه درست پشت گاراژ منه و نگران بودم که ديوار اونها خيس شده باشه. بالاخره بعد از يکي دو روز زنگ زدم که بيان و نگاه کنند. و همونطور که حدس ميزدم قضيه جدي تر از اوني بود که فکر ميکردم. ۴-۵ روزي طول کشيد و در ادامه اون تصميم گرفتم که يه سر و ساماني به گاراژ بدم و بدم رنگش کنند. تو اين ماجرا آب گرمکن رو از نو نصب کرديم. زيرش يه ظرف گذاشتيم براي دفعه بعد که آب جمع نشه. شير فشار شکن خونه رو هم عوض کرديم چون اصولا کار نميکرد. کل ديوارها و سقف گاراژ رو هم از نو گچ و رنگ کرديم. کلي هزينه و وقت همش به خاطر چند قطره آب بي صدا . زندگي زيباست. گاراژ من هم. |
From a sheep point of view. powered by blogger comments by HaloScan
آنچه گذشت ...
05/01/2003 - 06/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
02/01/2004 - 03/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
05/01/2004 - 06/01/2004
06/01/2004 - 07/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
08/01/2004 - 09/01/2004
09/01/2004 - 10/01/2004
10/01/2004 - 11/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
12/01/2004 - 01/01/2005
01/01/2005 - 02/01/2005
02/01/2005 - 03/01/2005
03/01/2005 - 04/01/2005
04/01/2005 - 05/01/2005
05/01/2005 - 06/01/2005
06/01/2005 - 07/01/2005
07/01/2005 - 08/01/2005
08/01/2005 - 09/01/2005
09/01/2005 - 10/01/2005
10/01/2005 - 11/01/2005
11/01/2005 - 12/01/2005
12/01/2005 - 01/01/2006
02/01/2006 - 03/01/2006
03/01/2006 - 04/01/2006
04/01/2006 - 05/01/2006
05/01/2006 - 06/01/2006
06/01/2006 - 07/01/2006
08/01/2006 - 09/01/2006
09/01/2006 - 10/01/2006
10/01/2006 - 11/01/2006
11/01/2006 - 12/01/2006
12/01/2006 - 01/01/2007
01/01/2007 - 02/01/2007
|