Sheeplog |
Monday, January 31, 2005
شنبه شب جول و پلاسم رو جمع کردم و رفتم خونه جدید خوابیدم. هنوز همه اسباب و
اساسم تو کارتونه و این جناب جل الخالق هم مهموننوازیش حرف نداره، ولی بالاخره یک روز باید میرفتم. یکشنبه صبح به زور از خواب بیدار شدم. اصلا حال نظافت نداشتم. از یخچال شروع کردم. اول بیرونش و زیرش. بعد هم توش. وسطهای کار بودم که دوتا کمک هم رسید. تا ساعت 3 بعد از ظهر مشغول یخچال بودیم. از گشنگی شکمهامون به قار و قور افتاده بود. من فریزر رو سپردم به بچهها. ماشین رختشویی رو راه انداختم و رفتم دوش بگیرم که بریم نهار. نیمه کفی زیر دوش بودم که یکی از بچهها اومد که ببینه من حوله دارم یا نه! گفتم بابا دمتون گرم چقدر به فکر منید شماها. حوله داشتم. گفتم مرسی! گفت نه حوله اضافه میخوام. گفتم انداختم بشورم ولی حوله دست و صورت سه تا دارم تو کمد. بعد گفت که ماشین رختشویی ..... . من فکر کردم میگه ماشین ظرفشویی. گفتم ای بابا این که آشپزخونه رو درست کرده، مثل اینکه واقعا درست نکرده! بعد با خودم فکر کردم که ما که ظرف نداشتیم بشوریم. چرا ماشین ظرفشویی روشن شده؟ بعد یک دفعه دوزاریم افتاد که ماشین رختشویی!!! گفتم ای وای! دفعه اول بود که ازش استفاده میکردم. دوهفته پیش آوردند و نصب کردند ولی من که نبودم تازه آب گرم هم نداشتم که رخت بشورم. زود خودم رو آب کشیدم و اومدم بیرون. دیدم تا وسط اتاق آب جمع شده و بچهها مشغول مهار و خشک کردن آب هستند. ماشین رو هم از برق کشیده بودند که ریزش آب رو متوقف کرده باشند. من هم دست بکار شدم و رفتم کمکشون. هر طور بود آب ها رو جمع کردیم و زمین رو خشک. اعصابم حسابی خورد بود. آخه ماشین نو که نباید استفراغ کنه! یادمون افتاد که گشنمونه. بچهها هم باید میرفتند به کارشون میرسیدند. راه افتادیم که بریم رستوران نزدیک مغازهای که ماشین رو خریده بودم که من هم سر راه برم و شکایت کنم. نهار خوبی خوردیم که شاممون هم شد. بچهها هم هرکدوم رفتند سراغ کارشون. من هم کتابم رو برداشتم و رفتم تو کافیشاپ نشستم به خوندن. امروز پژمان پیغام داده بود که "زندگی سیبی است، گاز باید زد با پوست." پ.ن. نگار جان من مینویسم ولی نمیدونم کی تموم میشه. داشتم فکر میکردم اونهایی که گرفتار سونامی یا زلزله شدند خیلی بدشانس بودن. Monday, January 24, 2005
شنبه شب آخرین شبی بود که در آپارتمان شماره 7F میخوابیدم. اسبابها رو کنار اتاق
بستهبندی کرده بودم که فردا صبح بار کامیون کنیم. از قضا یک سرماخوردگی بدی هم گرفته بودم که حسابی کسلم کرده بود. ساعت حدود یک بعد از نیمه شب بود که تونستم برم تو تخت و بخوابم. کامیون ساعت 8 صبح میرسید و من میبایست قبل از اون بیدار میشدم و دوش میگرفتم. یکی از این آبنباتهای ضد سرفه گذاشتم گوشه دهنم و به خواب رفتم. ساعت حدودا 5 صبح بود که از صدای درزدن بیدار شدم. انتظار کسی رو در اونموقع صبح نداشتم. قبل از اینکه در رو باز کنم از چشمی بیرون رو نگاه کردم. متوجه شدم که مردی پشت در ایستاده ولی نتونستم تشخیص بدم که کیه. بدون اینکه سوال کنم در رو باز کردم. افسر کلانتری بود. من به طرز عجیبی خونسرد بودم یا شایدم هنوز نیمه خواب بودم. پرسید: "شما فلانی هستید؟" گفتم: "بله!" (دنبال خودم اومده بود! یعنی اشتباهی در نزده بود) پرسید: "شما Laptop دارید؟" گفتم: "بله!" (یعنی جرم اینترنتی؟ یا یه همچین چیزی!!!) پرسید: "میدونی Laptopت کجاست؟" گفتم "باید همینجا باشه" که گفت: "تو ماشینت نبوده؟" گفتم: "اتفاقا چرا!" گفت: "Laptop شما دزدیده شده!" (پیش خودم گفتم جلالخالق! اگه هم دزدیده شده این بابا از کجا فهمیده. حتما شرکت یه دستگاهی چیزی رو این کامپیوتر ها نصب کرده که خودش میفهمه که دزدیه شده و گزارش میکنه به پلیس!) جالبیش اینه که انقدر رفته بودم تو خط تکنولوژی که اصلا یادم رفت که ناراحت بشم یا جا بخورم که کامپیوتر رو دزدیدن. گفت: "البته نگران نشو ما پیداش کردیم!" (دیگه واقعا دیوانه شدم! گفتم اینها خیلی کارشون درسته. یا شایدم دزده خودش رو تحویل داده یا کامپیوتر از دستش لیز خورده افتاده! چه میدونم آخه چه طور ممکنه که تو 4-5 ساعت که من خواب بودم یکی اومده دزدیده، یکی هم رفته پیداش کرده؟) گفت: "کفشت رو بپوش بیا بریم سراغ ماشینت" من که هنوز گیج بودم. یه خورده دور خودم چرخیدم. کاپشنم رو تنم کردم و باهاش رفتم پایین. نمیدونست که ماشین من کجاست. بهش جای ماشین رو نشون دادم. دیدم که بعله جناب دزد محترم شیشه کوچک عقب رو شکسته به امید ضبط ماشین. بعد هم صندوق عقب رو باز کرده و Laptop و جاروبرقی نوئی رو که خردیده بودم با خودش برده. جناب افسر یک سری همه را با بیسیم گزارش کرد. تعدادی سوال هم از من پرسید و یادداشت کرد. بعد از من خواست که باهاش برم و وسایل خودم رو شناسایی کنم. من به بهانه قفل کردن در خونه رفتم بالا و گوشی موبایلم رو برداشتم. تو پمپ بنزین سر خیابون پنجتا ماشین پلیس یک ماشین نیسان رو محاصره کرده بودند. جاروبرقی من رو هم کنار ماشین رو زمین گذاشته بودند. صحنه خیلی جنایی پلیسی بود. من هم با لباس خواب اون وسط وایستاده بودم. خلاصه جارو و کامپیوتر و ضبط ماشین رو شناسایی کردم. بعد بهم گفتند که برای تحقیقات احتیاج دارند که وسایل رو یک روز پیش خودشون نگه دارند. جناب افسر من رو رسوند خونه و گفت که فردا باهات تماس میگیریم. ساعت پنج و نیم بود که برگشتم تو تخت. فکر کردم تا 8 صبح میتونم یه چرت کوتاه بزنم. آخه قرار بود به هر قیمتی که شده اسباب کشی کنم!!!! Friday, January 21, 2005
دیروز داشتم جان به جان آفرین تسلیم میکردم که این آقای جلالخالق پیدا شد و من رو نجات داد.
خیلی مخلصیم. در ضمن شنبه مراسم بسته بندی داریم. از علاقهمندان دعوت میشه خودشون رو در محل معرفی کنند. Tuesday, January 18, 2005
Monday, January 17, 2005
At night when the birds are asleep and also the sun I am searching for a thought that escaped my mind in the dark. Tuesday, January 11, 2005
دنیا به آخر نرسیده. 10 روز بعد از سونامی بچهها رفتند مدرسه. هنوز هم گه گاه
خبری از نجات انسانی گرفتار طبیعت پخش میشه. دبیرکل سازمان ملل نسبت به کمکهای مردمی ابراز رضایت کرده و گفته که 76 درصد درخواستش جمع آوری شده. نزدیکتر که بیایم مردم تو عراق منتظرند که تا آخر ماه انتخابات رو برگزار کنند و هرچه زودتر کشورشون سر و سامان بگیره. یه عده هم که اصولا با هر نظم و سامانی مشکل دارند زیر مقعدشون بمب منفجر میکنند مگه کسی مجالی پیدا کنه و سر راحت زمین بذاره. باز نزدیکتر تو فلسطین گزینه مورد نظر همه رای آورده و دیگه قند تو دل همه دنیا آب میشه انگار که تمام مشکلات حل شده و صلح و صفا برقراره. ایشالله که همینطور هم میشه. اگه نزدیکتر بیایم بارون امان همه رو تو کالیفرنیا بریده. در سنتاباربارا زمین رم کرده و اونهایی که مانده بودند رو بلعیده و بقیه رو خونههاشون رو زیر و رو کرده. این پسر عموی عزیز هم پاشو کرده تو یه کفش که از شرق اومده که بره تو آب. حالیش هم نمیشه که تو این هوا نمیشه شنا کرد. اگه باز هم نزدیکتر بیام میبینم که تو دنیا همه چی بهم ریخته ولی زندگی کماکان ادامه داره. اگه امروز سر همسایه یه بلایی اومده و من قسر در رفتم، پسفردا نوبت من میشه و اون میشه نظارهگر ماجرا. اونوقت من همه اینها رو گذاشتم کنار و خیال میکنم غم عالم رو گذاشتن تو دل من. دور و برم رو نگاه میکنم تمام فامیل و دوست و آشنا الحمدالله سالمند و سقفی بالای سر دارند. خودم هم که درگیر کار خونهام که خیلی ها در 10 روز گذشته زمینش رو هم از دست دادند. سرم به درس و کار گرمه که باز بعضی یکیش رو آرزو دارند. پس چه مرگمه که نمیتونم از زندگی لذت ببرم؟ اصلا لذت به کنار حساب شکر اینهمه نعمت رو باید به کی پس داد؟ اگه فردا یخهام رو گرفتند و پرسیدند "ابله! چرا استفاده نکردی" چه جوابی باید بدم؟ دیشب پای تلفن قیدش رو زدم. بیلم رو برداشتم و رفتم مسیر آب رو که بیش از شش ماه مایه حیاتم بود رو از سرچشمه بستم. خوشی بدجوری زده بود زیر دلم. سرم حسابی گرم شده بود و چند وقت بود که به تاخت میرفتم. دیشب احساس کردم که دلم برای پاییز تنگ شده. دلم مرگ میخواست. میبایست که ریشه خودم رو میزدم. چه فایده از زندگی لذت بردن؟ دلم نوحه و عزاداری میخواد. سیدی رو گذاشتم تو پخش و رفتم تو موسیقی و ورق زدن خاطرات. سرسره سواری رو برف. آش رشته شب کریسمس. کشتی زیر بارون لب ساحل. تماشای آتیشبازی در سرما. تماشای ستارهها بالای تپه. فوتبال دستی. مسابقه اسب دوانی. برکلی و کلاه فروش کنار خیابون. پیادهروی در جنگل. تماشای ناپا از بالای تپه. شهر (سانفرانسیسکو). دزددریایی/دو انگشتی. شایلو. لیتلبیت. میدنایت.
Thursday, January 06, 2005
جهت اطلاع اونهایی که هنوز خبردار نشدند بگم که من بالاخره صاحب خانه شدم.
کلید رو هم دوشنبه شب گرفتم و از سهشنبه صبح کارگرهای شرکت قارچ زدایی کارشون رو شروع کردند. دیشب که یه سری رفتم خونه دیدم که Clean room شون رو سرپا کردند و دستگاه مشغول به کاره. من هم یواشکی از بغلش رد شدم که مزاحمش نشم. ماشین لباسشوئی و خشک کن رو سهشنبه شب خریدم و هفته بعد میارند که نصب کنن. خونه یخچال و گاز و ... داره که باید تمیز کنم. کارهای دیگهای که قبل از اثبابکشی باید انجام بدم رنگ و موکت و سرامیک حمام و دستشوئی است. خلاصه اینکه تا ماه فوریه منتظر مهمونی نباشید. خونه که رو به راه شد از خجالت همه درمیام. یه مهمونی میگیریم که شاه حسودیش بشه. مٍل همونی که جلالخالق گفت. هفته قبل سال عوض شد و ما خواب نبودیم و استفاده کردیم. توضیحات بیشتر از حافظه مربوطه پاک شده و هرکی هرچی یادش میاد دروغه. عکسها رو هم با فتوشاپ درست کردن. دانشگاه از دیروز شروع شد و استادها هم مثل همیشه اول ترمی همه رو ترسوندند که این درس سخته و اگه حالیتون نیست حذفش کنید. من هم که چون اصولا حالیم نیست که حالیم نیست هیچی رو حذف نمیکنم. آنکس که نداند و نداند که نداند تو دائرهالمعارف عکس یه گوسفند جلوش کشیدن که به من شباهت دارد. دیشب عموزاده بسیار پر طرفدار از شرق رسید و تحویل گرفته شد. امروز هم بردمش کنار اقیانوس برای خودش بچرخه تا شب. خودش میگفت حوصلهاش سر نمیره حالا دوباره شب ازش سوال میکنم. امیدوارم که کیف زده بشه و بیاد کمک من خونه رو رنگ کنیم. البته اگه خیلی اصرار کنه وگرنه من اصلا مجبورش نمیکنم!!!! به امید سالی خوب و خوش و همراه با شانس برای همسایه جدید. |
From a sheep point of view. powered by blogger comments by HaloScan
آنچه گذشت ...
05/01/2003 - 06/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
02/01/2004 - 03/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
05/01/2004 - 06/01/2004
06/01/2004 - 07/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
08/01/2004 - 09/01/2004
09/01/2004 - 10/01/2004
10/01/2004 - 11/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
12/01/2004 - 01/01/2005
01/01/2005 - 02/01/2005
02/01/2005 - 03/01/2005
03/01/2005 - 04/01/2005
04/01/2005 - 05/01/2005
05/01/2005 - 06/01/2005
06/01/2005 - 07/01/2005
07/01/2005 - 08/01/2005
08/01/2005 - 09/01/2005
09/01/2005 - 10/01/2005
10/01/2005 - 11/01/2005
11/01/2005 - 12/01/2005
12/01/2005 - 01/01/2006
02/01/2006 - 03/01/2006
03/01/2006 - 04/01/2006
04/01/2006 - 05/01/2006
05/01/2006 - 06/01/2006
06/01/2006 - 07/01/2006
08/01/2006 - 09/01/2006
09/01/2006 - 10/01/2006
10/01/2006 - 11/01/2006
11/01/2006 - 12/01/2006
12/01/2006 - 01/01/2007
01/01/2007 - 02/01/2007
|