Sheeplog |
Friday, May 27, 2005
در حوادث خوندم که تو ایستگاه متروی کرج یه بابایی اسلحه کشیده و یک جوان بیست و چند ساله رو کشته! خود خبر به اندازه کافی وحشتناک بود. روزنامه ایران گزارش
جالبی در موردش نوشته که خودتون برید بخونید. نکتهای که از خود خبر وحشتناک تر بود اینه که اتفاق تو روز روشن جلوی چشم کلی آدم افتاده و ضارب دستگیر شده و مقتول هم شناسایی شده (به فاصله خیلی کوتاه). کلی شاهد در محل وجود داشته که از اول تا آخر ماجرا رو از نزدیک دیدن. در گزارش روزنامه ایران 4 تا روایت از ماجرا چاپ شده. یکی از کارکنان ایستگاه که ماجرا رو از دور دیده، یکی دستفروش که نزدیک تر بوده، یکی فرمانده نیروی انتظامی کرج و یکی مادر مقتول. جالب اینجاست که روایت فرمانده نیروی انتظامی هیچ شباهتی به سه روایت دیگه نداره غیر از محل و ضارب و مضروب. صحبتهای عبدالله نوری رو میخوندم که گفته بود در زندان فهمیده بود که چقدر در تصمیمگیریها در دوران مسئولیت حقوق مردم در برابر مصالح نظام نادیده گرفته میشده. وقتی این خبر رو خوندم اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که جناب فرمانده برای خودش داستان پردازی کرده. ولی بیشتر که فکر کردم دیدم خیلی عجیب نیست اگر شاهدین حادثه هم در شرح ماجرا مبالغه کرده باشند. شاید خیلی عجیب نباشه اگه شاهد ماجرا از نیروی لباس شخصی خوشش نیاد و در شرح ماوقع جانب طرف مظلوم رو بگیره. شاید خیلی عجیب نباشه اگر خوب که دقت کنیم ببینیم که هر کدام از ما به تناسب موقعیت و امکاناتمون در زندگی چه مقدار از حد انصاف خارج شدیم و خودمون رو در جایگاه قضاوت قرار دادیم. البته شاید شهادت جانب دارانه 10 آدم معمولی اثرش به اندازه یک گزارش جانب دارانه یک مقام مسئول نباشه ولی قبل از اینکه به اندازه دروغ(داستان پردازی) فکر کنم به فلسفه دروغ فکر میکنم. آنچه که از گزارش به دستم اومد این بود که ظلمی واقع شده و خونی پایمال. و در ادامه گروکشی و معامله پایاپای. و چیزی که مهم نیست حقیقت و عدالت. در این ماجرا من هم مقصرم. Tuesday, May 24, 2005
«نظراتی که در جواب نوشته قبلی فرستاده بودید خیلی جالب بود.»
دارم میرم مسافرت. یک ماه دیگه البته. پریروز بلیط خریدم. از الان ذوق کردم حسابی. برنامه ریختم که زمینی از مرز رد بشم. شاید که هیچ فرقی نداشته باشه ولی همیشه فکر میکردم که رد کردن مرز از تو آسمون حساب نیست و تقلبیه. چون اول میری تو و بعد تازه تو فرودگاه از مرز رد میشی در حالیکه چند ساعتیه که تو اون کشور هستی. یه مسافرت چند روزه که پر از راه رفتن تو یک شهر واقعی با آدمهای واقعی و ساختمونهای واقعی و ... تو جنوب کالیفرنیا که زندگی میکنم همش این احساس رو دارم که تو یک استودیوی بزرگ هستم و همه چی ماکت و مدل چوبیه و فوتش کنی از هم میپاشه. برخورد آدمها همه مثل هم و قابل پیشبینیه. اتفاقاتی که میافته همه تکراریه. کارهایی که میکنم محدوده و .... از مسافرت بگذریم که فصل فصل امتحاناته و همه چی تلنبار شده برای شب امتحان. دوتا پروژه و کلی درس نخونده. ولی باکی نیست. بالاخره بعد از اینهمه سال تحصیل یاد گرفتم که چطور سر و ته ماجرا رو بهم بدوزم و خلاص. پریشب یه فیلم دیدم به اسم Intemate Strangers به زبون فرانسوی با زیر نویس. خوب بود. حسابی تو کلهام رفته بود. قبل از اون هم یه فیلم انگلیسی دیدم به اسم Mona Lisa. اون هم عجیب و جذاب بود. بعد از مدتها از چند فیلمی که دیدم خیلی راضیم. روز و شب خوش Friday, May 13, 2005
هوا کم کم روشن میشه و من تو رخت خواب غلط میزنم. زنگ ساعت موبایل به صدا در میاد. یعنی 6 صبح! بدون اینکه نگاه کنم دستم رو دراز
میکنم و دکمه خاموش رو فشار میدم و پتو رو میکشم رو خودم. اینبار صدای زنگ ساعت روی میز. نیم ساعت از 6 گذشته. اون رو هم خاموش میکنم. میدونم که دیگه صدایی نیست که ساعت رو اعلام کنه. ده بار سرم رو بلند میکنم و ساعت رو میخونم و دوباره چرت میزنم تا اینکه ساعت 7 از رخت خواب میام بیرون. بعضی روزها هم 7 و نیم. یک ساعتی طول میکشه تا از در بزنم بیرون. میدونم که دارم میرم شرکت ولی بهش فکر نمیکنم. فکر میکنم که باز هم از دستگاه یه کلوچه میگیرم و با قهوه میخورم. رادیو اخبار صبح رو پخش میکنه. بعضی روزها گزارشی از وقایع روز. میشنوم ولی خیلی برام مهم نیست، تا شرکت سرم رو گرم میکنه. تو راه آدمها و ماشینها رو وارسی میکنم. قیافههای مرتب تو ماشینهای شیک. فکر میکنم که چقدر خوشبخت. حتما اینها میدونن که کجا میرند و چکار میکنند. من هم یه روزی ماشینم رو عوض میکنم و لباس مرتب میپوشم. اونوقت همه آدمهای دنیا فکر میکنند که من خوشبختم. چه احساس خوبی! یعنی واقعا میشه خوشبختی رو در ذهن آدمها بدست آورد؟ و شاید در کلام یا نگاه تحسین برانگیزشون. خیلی پیچیدهاست. حوصلهاش رو ندارم. "سلام!". منشی قسمت تنها کسیه که هر روز صبح بلا استثنا بهش سلام میکنم. و هر روز بلا استثنا لبخند میزنه. اسم رمز رو وارد میکنم. همینطور که قهوهام رو میخورم نامههام رو چک میکنم. بعد اخبار ایران رو میخونم. زود حوصلهام سر میره. هیچ چیز جالبی نیست. نه تو نامهها نه تو اخبار. پنجره اینترنت رو میبندم و میرم سراغ کار. اصلا چیکار قرار بود بکنم؟ نزدیکهای ظهر همکارها میان سراغم که بریم ناهار. بهترین قسمت روز. به همراه یک پیاده روی کوتاه. به اتاقم که برمیگردم با ولع به سراغ اینترنت میرم و روزنامه فردا صبح ایران رو میخونم. شاید اینبار خبری باشه. انگار که منتظر خبری هستم. ولی کدوم خبر؟ اگه یک روز اون خبر رو بشنوم از فرداش چی؟ یعنی دیگه روزنامه نخواهم خواند؟ نه! مثل اعتیاد میمونه. هی میخوای یه کاری رو بکنی ولی بعدش که انجامش دادی پشیمون میشی. چون اون حسی رو که میخوای تکرار کنی تکرار نشده و باید تا دفعه بعد صبر کنی و میدونی که دفعه بعد هم همینطور خواهد بود. ولی باز هم میری دنبالش. احمقانه است ولی ... ساعت پنج میشه. خیالم راحت شد. امروز هم گذشت. حالا باید برم سراغ درس و مشق. شام. نامههای پستی. کار خونه. خواب. معمولا برای یکی دوتاش بیشتر وقت ندارم. قبل از خواب فکر میکنم که فردا اینطور نخواهد بود. حتما فردا همه چیز عوض میشه. راستی، یعنی واقعا میشه؟ Tuesday, May 10, 2005
|
From a sheep point of view. powered by blogger comments by HaloScan
آنچه گذشت ...
05/01/2003 - 06/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
02/01/2004 - 03/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
05/01/2004 - 06/01/2004
06/01/2004 - 07/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
08/01/2004 - 09/01/2004
09/01/2004 - 10/01/2004
10/01/2004 - 11/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
12/01/2004 - 01/01/2005
01/01/2005 - 02/01/2005
02/01/2005 - 03/01/2005
03/01/2005 - 04/01/2005
04/01/2005 - 05/01/2005
05/01/2005 - 06/01/2005
06/01/2005 - 07/01/2005
07/01/2005 - 08/01/2005
08/01/2005 - 09/01/2005
09/01/2005 - 10/01/2005
10/01/2005 - 11/01/2005
11/01/2005 - 12/01/2005
12/01/2005 - 01/01/2006
02/01/2006 - 03/01/2006
03/01/2006 - 04/01/2006
04/01/2006 - 05/01/2006
05/01/2006 - 06/01/2006
06/01/2006 - 07/01/2006
08/01/2006 - 09/01/2006
09/01/2006 - 10/01/2006
10/01/2006 - 11/01/2006
11/01/2006 - 12/01/2006
12/01/2006 - 01/01/2007
01/01/2007 - 02/01/2007
|