Sheeplog |
Monday, November 29, 2004
رفت تا جمعه.
حالا من چیکار کنم بدون اون؟ خدایا بیخیال سهشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه شو. فعلا به جمعه احتیاج دارم! Sunday, November 28, 2004
از اون کارهای جالبی که آدمها انجام میدن. یعنی یه بهانه جور میکنن که خانواده رو دور هم جمع کنن و
یک بعد از ظهر رو خوش بگذرونند و شکر نعمتهایی رو که ازش برخوردار بودند بجا بیارند. پارسال نیویورک بودم مهمون یک خانواده عزیز و برای اولین بار رسما در مراسم شرکت کردم. خیلی خوش گذشت و همش نگران بودم که امسال هم به خوبی پارسال میشه یا نه! امسال البته بسیار پربار بود. ابتدا که شب قبل از مراسم پیشواز رفتیم تولد. روز مراسم رو زود شروع کردیم و به یاد دوران جوانی رفتیم خارج شهر برف بازی. خسته و کوفته برگشتیم. چرتی زدیم و شام اول رو خوردیم. بعد اومدیم خونه جناب جل الخالق و پیوستیم به گنگ اشرار. تا 3 صبح فرداش گفتیم و خوردیم و بازی کردیم. جمعه رو کمی استراحت کردیم، کمی قرار نهار گذاشتیم و حرفهای مهم زدیم. کمی درس خوندیم، کمی کارهای عقب مونده رو رسیدگی کردیم. و البته شام خوردیم. شنبه کارهای بانکی و 2 ساعت و نیم امضا! و شب مهمون بودیم به صرف شام و فیلم و بازهم بازی. یکشنبه هم که امروز باشه کمی نظافت. کمی صبحانه. کمی والیبال. کمی تلفن راه دور و کمی تلویزیون. الآن هم خدمتون نشستیم و زانوی غم به بغل گرفتیم برای فردا که باید بریم سر کار. ولی انصافا امسال هم خیلی خوش گذشت. من امسال به خاطر خیلی چیزها شکرگزار بودم از جمله: - سلامتی - دوستی و رفاقت - موفقیت - شادکامی - محبت - درستی - زندگی Monday, November 22, 2004
آقا و خانم اسمیت، چهار زوج را برای شام دعوت کردهاند. حداقل یک فرد از هر یک از زوجهای دعوت شده با آقا یا خانم اسمیت آشنایی
دارند. قبل از شام هر دونفری که یکدیگر را نمیشناختهاند با هم ملاقات میکنند و دست میدهند. در هنگام خداحافظی آقای اسمیت از هر کدام از میهمانها و همسرش میپرسد که قبل از شام با چند نفر دست دادهاند. هیچ دو نفری جواب یکسان نمیدهند. خانم اسمیت قبل از شام با چند نفر دست داده است؟ Sunday, November 21, 2004
از حرف خوب زدن تا کار خوب کردن حرفزدن خیلی راحته ولی وقتی نوبت عمل کردن میشه آسمون دهن باز میکنه و انواع و اقسامموانع و مشکلات رو میریزه جلو پای آدم. تا وقتی هم که کاری انجام ندادی حرفهات یک ارزن هم نمیارزه. خیلی کارها رو تنهایی نمیشه انجام داد. باید از آدمهای دیگه کمک گرفت. ولی کمک گرفتن از آدمها به این آسونی نیست. چون آدمها هرکدوم روش و نظر خودشون رو دارند و ممکنه که اصلا مثل من راجع به موضوع فکر نکنند و یا درجه اهمیت مطلب متفاوت باشه. ولی تا دلم بخواد میتونم راجع به هرچی دلم بخواد حرف بزنم و خیال بافی کنم. چون در ذهن و خیالم این من هستم که تصمیم میگیرم آدمهای دیگه چه نظری داشته باشند و من چطور قانعشون میکنم. در ضمن وقتی چیزی رو در ذهنم میسازم خیلی سریعتر و کم هزینه تر اتفاق میافته. پس چرا بیخودی وقت خودم رو با دنیای واقعی تلف کنم؟ جمعه شب با T رفتیم کنسرت Jazz تو UCLA. اسم برنامه بود "Which way is East?". یک گروه به سرپرستی Charls Lloyd و زکیر حسین به عنوان نوازنده میهمان. موسیقی با تم شرقی ولی ساختار غربی. تماشای آدمی که زندگی خودش رو وقف موسیقی کرده خیلی جالب بود. شنبه شب هم که تولد هرمان دعوت بودیم به صرف شور و شعف. بسیار خوش گذشت. راستی ماجرای خونه خریدن دوباره جدی شده. یعنی یه آپارتمان پیدا کردم و یه قولنامه امضا کردیم. الان در حال انجام مراحل قانونی هستیم که حداقل 30 روز طول میکشه. دیروز یه کارشناس آورده بودیم که خونه رو بررسی کنه ببینه عیب و ایراد نداشته باشه. غیر اشکالهای جزئی که بالاخره در هر خونهای پیدا میشه، یکی دوتا اشکال جدی پیدا کرد که باید ببینیم صاحب خونه درستشون میکنه یا نه. بعدش هم که باید دنبال وام برم. یاد اون بابایی افتادم که رفت بانک وام بگیره ضامن نداشت منفجر شد! این جناب جل الخالق هم ما رو گذاشته سر کار. یک ساعت پیش گفت الان بهت زنگ میزنم ولی انگار نه انگار. Friday, November 12, 2004
دیروز یه ایمیل اومد که کی بلیط کنسرت Yanni میخواد؟ بنده خدا پژمان دو هفته دنبال مشتری میگشت
برای بلیطهاش و من هی گفتم گرونه و پول ندارم. حالا بلیط مجانی گیرم اومد برای همون کنسرت. خلاصه دست این آقای جل الخالق رو گرفتم و باهم رفتیم به تماشای آقای Yanni. من هی فکر میکردم که بهمون خوش نمیگذره ولی انصافا خیلی بهتر از چیزی بود که انتظار داشتم. تو سالن که رفتیم اول فکر میکردیم که جای ما بهتره ولی اشتباه میکردیم پس رفتیم و نشستیم جای بلیطهای پژمان. پولش رو هم بهش ندادیم. خیلی هم خوش گذشت. یادم رفت بگم که چند نفر از گروه ارمنی بودند و تماشاچیها خیلی تحویلشون گرفتند. سه چهارتا انسان دیوانه هم تو گروه بود یکی از استرالیا بود یکی از سریلانکا و بقیه هم از جاهای دیگه ولی هرکاری که به عقل آدمیزاد نمیرسه اینها کردند. این باباهه که چنگ میزد، (منظورم آلت موسیقی یه! از آلت هم منظورم سازه!) اون وسطها خونش به جوش اومد و چنگ رو برداشته بود رو سرش و میزد. من نمیدونم چنگ سنگینه یا نه ولی اندازهاش انصافا بزرگه! یه بابایی هم اومد که دوتا پا داشت و دوتا چوب. بعد از خودش و چوبها صدا در میآورد مردم هم کف میزدند. اون یکی هم که با دیجریدوش صدای کانگورو در میآورد. خلاصه شبی داشتیم. Wednesday, November 10, 2004
از همه اونهایی که گفتند و نگفتند و زنگ زدن و پیغام گذاشتند و یا نامه فرستادند از همشون ممنونم.
از اینکه یادم کردین خوشحال شدم. از همه بیشتر از اون کسی که اومد 4 صبح برام صبحونه درست کرد ممنونم. نه تعجب نکنید. ساعت 4 صبح اول تلفنم زنگ زد که بیدار شم و هول نکنم. بعد در خونه به صدا در اومد و بعد خودش اومد با یک زنبیل پر از خوردنی. من که هنوز خواب میدیدم ولی اون رفت تو آشپزخونه و مشغول شد به آماده کردن صبحانه. املت پنیر و قارچ. سالاد میوه و فرنچ تست. چون مطمئن بود تو خونه من هیچی پیدا نمیشه یه پاکت شیر هم آورده بود. من هم اجازه نداشتم برم تو آشپزخونه پس نشستم دم در به تماشا. وقتی غذاها آماده شد دیگه وقت زیادی نداشتیم. پس تند تند خوردیم. جاتون خالی تنها روزی بود که سحری خوردیم و خیلی هم چسبید. به خودم میگفتم که چقدر حال میده وقتی روز تولدت آدمها تحویلت میگیرند. البته یه اتفاق دیگه هم افتاد. جناب آقای موبایل تصمیم گرفتند که برند شنا. اون هم وقتی که من قبل از امتحان رفته بودم توالت. قبل از اینکه من بخوام کارم رو شروع کنم ایشون شیرجه زدند در آب و تازه من فهمیدم که شنا هم بلد نیست. البته یه مقدار صبر کردم که خوب آب بخوره که حالش جا بیاد بعد دستش رو گرفتم و آوردمش بیرون. خشکش کردم و انداختمش تو کیفم تا بعد از امتحان ازش بپرسم آخه موبایل عاقل از این کارها نمیکنه که! ولی وقتی رفتم سراغش رنگش پریده بود و صداش در نمیاومد. فکر کردم سرما خورده. بعدتر فهمیدم که مریضیش جدیتر از این حرفهاست. یه گوشی هدیه گرفته بودم از پدرم 2 ماه پیش که اونموقع فکر میکردم احتیاجی بهش ندارم. امروز از جعبه درش آوردم و موبایل آب باز رو بازنشسته کردم. این هم کادو تولد! بعضی وقتها معنی بعضی چیزها رو نمیفهمم. این جور موقعها صبر میکنم، بالاخره یه روزی میفهمم. Friday, November 05, 2004
این بابا خیلی باحال بوده. من نمیفهمم چطور میشه فرودگاه داشت! اون هم تو ایران! قاعدتا وقتی
یه هواپیمایی وارد مرز هوایی یک کشور میشه کلی حساب و کتاب مبدا و مقصد داره. یعنی نمیشه که یواشکی روزی 8 تا هواپیما برات جنس قاچاق بیارند کسی هم نگه خرت به چند من! خوب ظاهرا یکی دیده این بابا رو بالاخره! "وى در خصوص پرونده محموله ۱۸ تنى كالاهاى قاچاق الكترونيك و كامپيوترى گفت: تحقيقات از متهم ادامه دارد. در اين زمينه به موارد جديدى رسيده ايم و افراد جديدى نيز در پرونده مطرح شده اند كه تحقيقات در اين زمينه ادامه دارد. موحدى گفت: در كشف اين محموله قاچاق مسؤولان گمرك كشور، وزارت اطلاعات و حفاظت اطلاعات قوه قضاييه زحمت بسيار كشيده اند. به گفته وى، كالاى كشف شده دهها ميليارد ريال ارزش دارد. وى همچنين گفت: كالاهاى قاچاق توسط هواپيماهاى روسى روزانه ۴ يا ۵ پرواز و در روزهاى تعطيل تا ۸ پرواز به يكى از فرودگاههاى اطراف تهران كه به طور كامل در اختيار متهم بوده، منتقل مى شد." Wednesday, November 03, 2004
از همون روزی که رقابتهای انتخاباتی شروع شده بود به خودم میگفتم که باز هم بوش برنده میشه.
دیشب اما تا ساعت 3 صبح نشسته بودم پای تلویزیون و بیخودی منتظر بودم که دست غیب نتایج رو به نفع کری تغییر بده. بعد از کلی چرت زدن بالاخره بوش رو برنده اعلام کردم و رفتم خوابیدم. فقط یادم رفت که زنگ بزنم و بهش این پیروزی رو تبریک بگم. اما چند لحظه پیش یک نامه از سایت انتخاباتی بوش - چینی دریافت کردم که از امثال من تشکر کرده بود بهخاطر پیروزی در انتخابات و اینکه مردم با حضور میلیونی خودشون دشمن (بن لادن) رو ناامید کردند و به قول پژمان مشت محکمی به دهان یاوهگویان اریتره و بنگلادش و ... زدند. جالبه که در صنعتیترین کشور دنیا با بزرگترین اقتصاد و بهترین مراکز علمی و به نظر بعضیها یکی از بهترین سیستمهای جمهوری، باز هم میشه مردم رو با تبلیغات مذهبی پای صندوقهای رای کشاند و ازشون رای گرفت. شاید برای کسانی که در آمریکا زندگی نکردند باورش آسون نباشه ولی بر اساس نظرخواهیهای انجام شده (رادیو میگفت!!!) آمریکا یکی از مذهبیترین کشورهای غربی است. و خیلی از مردم ادعای رئیس جمهورشان که در تصمیماتش به خدا توکل میکنه، رو خیلی جدی گرفتند و شاید به همین دلیل به بوش رای دادند. یکی دیگه از نظرخواهیها از مردم پرسیده بود که آیا جنگ عراق را در راستای جنگ با ترور میدانید که اکثرا پاسخ مثبت داده بودند. این هم نشانگر اینه که چقدر مردم تحت تاثیر تبلیغات قرار دارند. با اینکه بارها اعلام و اثبات شد که عراق هیچگونه همکاری با القاعده نداشته و اصولا سلاح کشتار جمعی در عراق پیدا نشد. به هر حال برای 4 سال دیگه در این مملکت رئیس جمهوری به ظاهر ناتوان و کم هوش ولی در واقع (به اعتقاد من!) بسیار زیرک و بهرهمند از مشاورانی زبده، زمام امور را در دست خواهد داشت. 4 سال قبل با تمام بالا و پائینی که داشت از سر گذشت (البته برای بسیاری از انسانهای بیگناه بر سر خراب شد). تا ببینیم در 4 سال آینده چه خواهد شد. Monday, November 01, 2004
|
From a sheep point of view. powered by blogger comments by HaloScan
آنچه گذشت ...
05/01/2003 - 06/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
02/01/2004 - 03/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
05/01/2004 - 06/01/2004
06/01/2004 - 07/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
08/01/2004 - 09/01/2004
09/01/2004 - 10/01/2004
10/01/2004 - 11/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
12/01/2004 - 01/01/2005
01/01/2005 - 02/01/2005
02/01/2005 - 03/01/2005
03/01/2005 - 04/01/2005
04/01/2005 - 05/01/2005
05/01/2005 - 06/01/2005
06/01/2005 - 07/01/2005
07/01/2005 - 08/01/2005
08/01/2005 - 09/01/2005
09/01/2005 - 10/01/2005
10/01/2005 - 11/01/2005
11/01/2005 - 12/01/2005
12/01/2005 - 01/01/2006
02/01/2006 - 03/01/2006
03/01/2006 - 04/01/2006
04/01/2006 - 05/01/2006
05/01/2006 - 06/01/2006
06/01/2006 - 07/01/2006
08/01/2006 - 09/01/2006
09/01/2006 - 10/01/2006
10/01/2006 - 11/01/2006
11/01/2006 - 12/01/2006
12/01/2006 - 01/01/2007
01/01/2007 - 02/01/2007
|