Sheeplog |
Wednesday, March 31, 2004
It has beeeeeen a few days. I hate it when I check a site for a few times and nothing is changed. Specially these days. Norooz brings a lot of fun for people in Iran but what it does to me is putting a halt on my daily news fed. And it is too long. It is seems like the fasting month of Ramadan that your whole system get adapted to the new conditions and takes some back to normal adjustment time afterwards. These days will pass like every other moment of life. I just hope if it leaves any memory for any one it would be a good one. Last night I bought another music CD and it has some good tracks you may want to check its clip online. "Get away from me" by Nellie McKay. You need a link? I suppose you know Google!!! Friday, March 26, 2004
It is such a strange world. You go to bed having all your ships drawn and waking up checking your mails and seeing your dream comes true. There are definitely BUGs in the system. But I don't know if I can hold them responsible for these things. By the way isn't it ironic that even God could not build a BUG less system...!!!??? Yesterday I was telling myself that stones are lucky, yeah stones. Because no mater what they say or do God can not turn them to any thing. They are already stone and it can not be worse. So what was God thinking when he created stones? They can't say any thing and they can't do any thing. They are just there. Or may be God never made stones! Who knows? Wednesday, March 24, 2004
آخه چي بهش ميگفتم؟ کاريه که شده.
آره خوب اولش براي خودم هم يه کم غير منتظره بود. مخصوصا اينکه خودش موضوع رو مطرح کرده بود وگرنه من که اصلا به ذهنم هم نميرسيد. براي همين اولش يه جورايي قاطي کرده بودم ولي زود حواسم جمع شد و سعي کردم که هيچ عکس العمل غير عاقلانه اي انجام ندم تا يه کم از داغي موضوع بگذره. هرچي باشه اينطوري هم خيلي بد نيست بالاخره براي خودش بد نشد. من هم که از اول نبايد اميد ميبستم به اين موضوع. الان هم که دير نيست ميشه راحت همه چيز رو فراموش کرد و انگاري که از اول داستان همينطوري بوده. خوب فراموشي رو براي همين روزها درست کردند ديگه وگرنه اگه قرار بود آدم همه چي يادش بمونه که ديوانه ميشد. راستي فردا امتحان تئوري اطلاعات دارم. درس جالبي بود. اميدوارم که بتونم از پس امتحانش هم خوب برام. درسهايي رو که دوست دارم نميتونم نسبت به امتحانشون بي تفاوت باشم. بعضي روزها زيادي کلافه ميشم و بعد خودم رو تنبيه بدني ميکنم. بعد چون از دست خودم ناراحت ميشم با خودم قهر ميکنم و ديگه حرف نميزنم با خودم. اينطوري آدمها فکر ميکنن عقلم اومده سر جاش! همه چي خيلي عجيب تر از اونيه که به نظر ميآد. . Tuesday, March 23, 2004
اين فال حافظ ما هم خوب کار ميکنه ها ميگين نه خودتون امتحان کنين.
براي من اينطور اومد:
Sunday, March 21, 2004
خسته شدم از بس که دید و بازدید رفتم. ماشالله انقدر دوست و آشنا و فامیل دور و بر ما ریخته که تموم شدنی نیست.
ولی خوب چه میشه کرد بالاخره عید نوروزه و رسم و رسومات قدیمی که باید زنده نگهشون داشت. بهش میگن فرهنگ و یا هویت ملی. من هم به نوبه خودم سعی کردم. تنها مشکلم البته همین ماهی های قرمزند که نمیدونم چرا اسم خودشون رو گذاشتن گلدفیش. چون تا جایی که من به خاطر میارم هیچ وقت طلایی نبودن. به هر حال. هر سال این ماهی های ما بعد از یکی دو روز جان به جان آفرین تسلیم میکردند و می رفتند پیش خدا. امسال تصمیم گرفتم که تمام سعی خودم رو بکنم که این اتفاق نیافته. به فکرم رسید که ببرم رها شون کنم. یکی دو تا دریاچه مصنوعی این اطراف هست که فکر کردم شاید ببرمشون اونجا. بعد یادم افتاد که همه این دریاچه ها ماهی های بزرگ تر دارند که ممکنه این ماهی کوچلو ها رو بخورند. و چون دریاچه ها کوچک هستند این ماهی ها جایی برای قایم شدن پیدا نمی کنند. بعد به ذهنم رسید که ببرمشون خلیج نیوپورت. اونجا هم عمقش کمتره هم سوت و کور تره. به اقیانوس هم راه داره که اگه ماهی ها بخوان می تونن برن خودشون. پس تصمیم گرفتم که ببرمشون تو خلیج ولشون کنم. خلاصه دیروز صبح این کار رو کردم. البته زیر نگاه متعجب آدمهایی که دیروز در کنار خلیج میدویدند و ورزش می کردند. خیلی به روی خودم نیاوردم که دارم جایی که همه دارند ورزش می کنند من با یک تنگ و سه ماهی قدم می زنم. حتما فکر کردند من ماهی هام رو آوردم گردش. مثل آدمهای دیگه که سگشون رو می برند. خلاصه بعد از یک ساعت پیاده روی رسیدم به جایی که می تونستم ماهی ها رو تو آب رها کنم. بعد از انداختن ماهی ها تو آب یه چند دقیقه ای نشستم و نگاهشون کردم. اولش خیلی گیج بودن. انگار که مدام به دنبال ته ظرف می گشتند. بعد که فهمیدن دیگه تهی وجود نداره دچار بهت شدن و خشکشون زد. نمی دونستن که حالا باید چی کار کنند. چون دیگه آزاد بودند. من دیگه بیشتر نشستم و اومدم. تا الان شاید خوراک موجود بزرگتری شده باشند و شاید هم برای خودشون جا و مکانی پیدا کرده باشند. شاید هم اینها ماهی آب شیرین باشند و به آب شور عادت نداشته باشند و مرده باشند. اینها رو دیگه من نمی دونم. ولی میدونم که امسال تو خونه من ماهی ای نمرد. غیر از یکیشون که قبل از سال تحویل مرد که اون در سال گذشته حساب میشه. به هر حال من انقدر به ذهنم رسید اگه کسی راه بهتری بلده خوشحال میشم به من هم یاد بده. ولی یادتون باشه که گوسفندها ماهی نمی خورند. Thursday, March 18, 2004
شب عيده و اونهايي که ميتونن پلو ماهي ميخورند.
ما همين علف خودمون رو خورديم يه آب هم روش. البته حواسمون رو خوب جمع کرديم که سبزه هفت سين رو نخوريم. از حق نگذريم بهار خوش مزه ترين فصل ساله. خوب جايي هم گذاشتنش. درست بعد از زمستون با اون علف يخي هاي بي مزهاش. از ماهي هاي هفت سين پرسيدم که چرا با اينکه ماهي سين نداره ميزارنش تو سفره. البته خوب نفهميدم که با کدومشون بودم چون هي جاشون رو عوض ميکردند. من سرم گيج ميرفت. مثل اينکه شاش داشته باشن هي تکون ميخورن. بايد براشون يه مستراح بذارم که هي آب رو کثيف نکنن. از بعد از ظهر تا حالا پنچاه بار آبشون رو عوض کردم. معلوم نيست ديشب چه علفي خوردن که اسهال گرفتند. خوب ماهيه چي گفت آخرش؟ راستش هيچي نگفت. چند لحظه بر و بر من رو نيگاه کرد و روش رو کرد اونور و رفت. هرچي فکر ميکنم ميبينم که ماهي با اون کله کوچيکش خيلي نميتونه به چيزي فکر کنه. يا چيزي رو به خاطر بسپره. مگه اينکه اون چيز خيلي کوتاه و کوچيک باشه. براي همين فردا سوالم رو با فونت کوچيک پرينت ميکنم ميگيرم جلوشون که بخونن. يا اگه خوندن بلد نباشند، ريز ميکنم ميريزم تو تنگ شون که بخورن بره تو مغزشون. حتما بعدش بايد گهشون رو ببرم تو آزمايشگاه زير ميکروسکوپ ببينم جواب چي دادن. داشتم ميگفتم که شب عيده و مردم يا تو خونشونند يا در به در. بعضي ها با خانواده ميشينن دور سفره هفت سين با لباسهاي نو و منتظر توپ سال نو. بعضي ها هم خواب ميبينن همه اينها رو. بهار فصل خوشمزه ايه. اين رو باز هم گفتم قبلا. البته به شرطي که بعضي ها با پاي کثيف نرفته باشن تو مرتع رژه رفته باشند. آخه به فکر علفخواران هم باَشيد يه کم. اينکه شب سال نو ماهي ميخورند يه خوبي داره يه بدي. خوبيش اينه که خوب گوسفند نميخورند. حد اقل براي يک شب. بديش اينه که ماهي هاي هفت سين زهره ترک ميشن وقتي دوستشون از تو ماهي تابه پر روغن فرياد ميکشه. بعد هم شکايت ميکنن که چرا اين ماهي ها دوام نياوردند. خوب عزيز من انصاف داشته باش. البته باز هم خوبياش از بدياش بيشتره. از ديد ما البته. راستي بعضي ها فردا تعطيل نيستند. پس تا بعد. Saturday, March 13, 2004
سر وصدايي نيست جز آمد و شد ماشينها و قرقر اين کامپيوتر لعنتي.
نبايد اينجا نشسته باشم. پروژه دانشگاه مونده. کارهاي شرکت هم. خبرهاي ديروز رو خوانده ام. مال امروز هم هنوز چاپ نشده. هنوز آنقدر گرسنه نيستم که برم ناهار بخورم. دلم ميخواست در جاده بودم فارغ از همه چيز و همه کس اما نميتوانم. در جاده هم بودم بهم نمي چسبيد چون فکرم با من نيست. فکرم اينجا هم نيست. من هم آنجا نيستم. پلي بايد بزنم بين اينجا و هرجا، که فکرم يک جا نيست. نفس عميق. يکي ديگه. و باز هم. حالا تمرکز و باز نفس عميق. تمرکز تمرکز خب Wednesday, March 10, 2004
امشب اومدم بنويسم ديدم "چوپان دروغگو" پيشدستي کرده. ولی اين لينک رو براتون مي فرستم:
کتاب "فريدون سه پسر داشت" Friday, March 05, 2004
امشب خبر بدی رسيد. خبر از دست رفتن پدر يکي از ناب ترين فرزندان ايران.
فوت پدر به تنهايي از آن بارهاي سنگيني است که کشيدنش از هر کس بر نمي آيد. و چه ميکني وقتي در غربت بر سرت آيد! نميدانم که چگونه ميتوان توصيفش کرد. محمد جان، ما را در غمت شريک بدان. هر بار که چنين خبري مي شنوم، تنم مي لرزد. انگاري که هر بارصداي پايش بلند تر مي آيد. و روزي هم نوبت من خواهد بود. فردا؟ ماهی بعد؟ سالي ديگر؟ چقدر وقت باقيست؟ -- آخرين باري که زنگ زدم ايران کي بود؟ همين اواخر. -- ولي خانه نبود! معمولا وقتي زنگ ميزنم نيست. اگر هم باشد گفتگويمان بيش از چند دقيقه نمي انجامد. -- ايکاش نامه اي مينوشتم! اما راجع به چي؟ -- مهم نيست. انقدر که چند برگي را پر کند کافيست. نميشود که کاغذ را سياه کرد. آخر چه بنويسم؟ -- گفتم که مهم نيست. نامه را نميخواند. نامه را مي بلعد. سعي کن کاغذش تميز بماند... احساس ميکنم که آخرين باري که ديدمش بايد بيشتر در بغل نگهش ميداشتم. -- از کجا ميدانستم که کي دوباره خواهمش ديد؟ غربت. چه بلاييست اين که بر ما نازل شده؟ پايمان در خاک نيست. سرمان نيز بر شانه اي نمي آرامد. اين چه تقديريست که براي ما نوشته اند؟ احساس خفگي دارم. محمد جان من را ببخش. اگر من نوبتم نزديک تر شده، تو آن را پشت سر گذارده اي. ولي به کودکي بيانديش. به کودکي بيانديش که هنوز در ابتداي راه است و بيشمار عرصه ها بيصبرانه گوش انتظار بر زمين نهاده اند. حيف است که ساعتي هر چند کوتاه حرکتش را به تاخير اندازي که او هم راضي نخواهد شد. يادش را گرامي بدار و گامي استوارتر بردار. به ياد رفتگان و بازماندگان Wednesday, March 03, 2004
As a part of everyday life you keep learning new things every now and then. As long as you are a kid and spending your time with your family or at school, the things you learn are mostly what others try to teach you. But when you grow up and leave your father's house, you are experiencing a totally new world which sometimes has nothing in common with what you have been taught. And this new world can bring a lot of facts that are in contradiction to your values. Now what do you do? Do you keep fighting or you surrender eventually? The choice is yours and nobody can help you with that, although they try. |
From a sheep point of view. powered by blogger comments by HaloScan
آنچه گذشت ...
05/01/2003 - 06/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
02/01/2004 - 03/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
05/01/2004 - 06/01/2004
06/01/2004 - 07/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
08/01/2004 - 09/01/2004
09/01/2004 - 10/01/2004
10/01/2004 - 11/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
12/01/2004 - 01/01/2005
01/01/2005 - 02/01/2005
02/01/2005 - 03/01/2005
03/01/2005 - 04/01/2005
04/01/2005 - 05/01/2005
05/01/2005 - 06/01/2005
06/01/2005 - 07/01/2005
07/01/2005 - 08/01/2005
08/01/2005 - 09/01/2005
09/01/2005 - 10/01/2005
10/01/2005 - 11/01/2005
11/01/2005 - 12/01/2005
12/01/2005 - 01/01/2006
02/01/2006 - 03/01/2006
03/01/2006 - 04/01/2006
04/01/2006 - 05/01/2006
05/01/2006 - 06/01/2006
06/01/2006 - 07/01/2006
08/01/2006 - 09/01/2006
09/01/2006 - 10/01/2006
10/01/2006 - 11/01/2006
11/01/2006 - 12/01/2006
12/01/2006 - 01/01/2007
01/01/2007 - 02/01/2007
|