Sheeplog |
Sunday, April 25, 2004
اين سرما خوردگي رو اينقدر اذيتش کردم که خودش خسته شد گذاشت رفت. همش چيزهايي که نبايد رو خوردم تا لجش در بياد.
اون بچه هايي که رفته بودن مسافرت همه سالم برگشتند. خدا رو شکر همه چي خوب بوده و بهشون خوش گذشته. من هم که نرفتم عوضش چند تا کار مفيد کردم. غير از کارهاي روز اخر هفته مثل نظافت و رسيدگي به کاغذها و غيره. دو سه تا مکالمه مفيد داشتم. تکليفم با يک موضوع نا خوشايند معلوم شد. با يک دوست قديمي صحبت کردم. و شنبه شب رفتم مهموني عيد با يک ماه تاخير. سه تا هم سي دي خريدم که از دوتاش خوشم اومد. الان هم دارم آخرين لحظات اخر هفته رو ميگذرونم. نميدونم چرا همه چي سخت بي قاعده تر از اونيه که انتظار دارم. ظاهرا هيچ دليلي هم وجود نداره که يک زماني به راز و رمز روابط دنيا پي ببرم. قديمي ها ميگفتند دنياي بي مرام يه چيزي ميدونستند که ميگفتند. راستي شنبه بعد از ظهر يه خبر خوشحال کننده هم بهم رسيد که تلخي مکالمه صبح رو کمي تسکين داد. اميدوارم که هميشه خوش خبر باشي دوست عزيز. و يک نتيجه گيري. پياز خام به مزاج من نميسازه حتي اگر ندونم براي چي دارم غذا ميخورم. ديگه حرفي ندارم. به اميد خدا و روزهاي خوب آينده. یه حرف: امروز خيلي گرم شده بود. هنوز تا تابستون خيلي راهه. Saturday, April 24, 2004
امروز شنبه است. حتما بچه ها الآن رفتند کوه پيمايي. من هم قرار بود باهاشون برم ولي اين مريضي بد موقع
اومد سراغم. هرچي بهش ميگم از قبل زنگ ميزدي هماهنگ ميکرديم، ميگه عجله داشتم و اين حرفها. خلاصه من رفتم تو قافله جاماندگان. اميدوارم که تو اين اخر هفته بتونم ردش کنم بره. چون ديگه حوصله ام رو سر برده. ديشب خواب عجيبي ديدم. خيلي آدمها تو خوابم بودند. همه هم در حال و هواي خاص خودشون. يکي همش عجله داشت. يکي خيلي بی سر و صدا نشسته بود و سري تکون ميداد و با جواب هاي کوتاهش صحبت ديگران رو تاييد ميکرد ولي معلوم بود که حواسش جاي ديگه است. يکي ديگه خيلي پر جنب و جوش بود و آماده براي هر کاري. اين هايي رو که ميگم چندين ماهه که نديدمشون. و تو خواب از اينکه همشون باهام بودن خيلي لذت بردم. راستي ديشب با عليرضا و حميد رفتيم ساحل. دنبال يه جايي ميگشتيم که شامي بخوريم. من که نه. من بقيه آش ديشب رو خورده بودم. ولي عليرضا گشنه بود. خلاصه همونطور که قدم ميزديم متوجه يه رستوران جديد شديم. خيلي جالب بود. من براي مدتها ميگشتم دنبال جاهايي که هنوز نرفتم و امتحان نکردم. ولي اينبار درست در محلي که خوب باهاش آشنايي دارم متوجه باز شدن يه رستوران جديد شدم. يعني اينکه کم کم ميتونم راه برم و با خودم فکر کنم که آره قبلا اينجا فلان چيز بود ولي الان شده بهمان چيز. يه جور حس قديمي شدن در محل بهم دست ميده. حس بزرگ شدن در يک محل.ميتونه کمي غم انگيز باشه بسته به اينکه اوقاتت چطور گذشته باشه. بگذريم. رفتيم تو رستوران. بلژيکي بود. ياد سريال ارتش سري افتادم. خوش گذشت. سرويسش خيلي خوب بود. غذاش هم خوشمزه. جاي شما خالي. Thursday, April 22, 2004
من همينجا به همه اعلام ميکنم که مريض شدن اصلا کار و ايده جالبي نيست.
مخصوصا وقتي که از دماغ اويزون ميشيد. خدمت تون عرض کنم که ماجرا ماجراي سگ تازييه که موقع شکار ريدنش ميگيره. و اما کجاست مادر که بياد برات سوپ مرغ درست کنه يا آش شلغم. آي آدمها که در ساحل شاد و خندانيد، مامانتون هم پيشتون شاد و خندان نشسته. همونجا بمونين که خيلي حال ميده. مثلا براي خودم سوپ درست کردم که حالم بهتر بشه. از بس فلفلش زياد شده بود فکر کنم ويروسها بد تر تحريک شدن و پارتي راه انداختن. يادش بخير اون قديمها حداقل از صاحب خونه اجازه ميگرفتند. اآآآآآآآآي سرم درد ميکنه. گلووووووووووووووووووم ميسوزه. آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآي مردم. خوشحال نشين نمردم. دارم جو سازي ميکنم که فضا رو الوده کنم و از آب گل آلود ماهي بگيرم. اخ جدي جدي مريضم ها. من ميرم استراحت کنم لطفا مزاحم نشويد. مبادا که ترک بردارم. Friday, April 16, 2004
سلام. چطوری خوبي؟
جواب ميدم: اي بد نيستم. الحمدالله. تو خودت خوبي؟ کار و بار خوبه؟ خوش ميگذره؟ جوابي نميشنوم. دور و برم رو نگاه ميکنم. کسي نيست. سرم رو پايين ميندازم و بقيه کتابم رو ميخونم. داستان کتاب خيلي جذبم نميکنه. فکرهاي مختلف در ذهنم رژه ميرند. ليوان قهوه رو بر ميدارم که جرعه اي بنوشم و براي چندمين بار ليوان خالي رو دوباره روي ميز بر ميگردونم. يک ربعي ميشه که ورق نزدم. کتاب رو ميبندم. ليوان خالي رو تو سطل ميندازم و ميزنم بيرون. به نيمه شب چيزي نمونده. تک و توک ماشيني با سرعت رد ميشه. چراغهاي کمي هم که تا حالا روشن موندن يکي يکي خاموش ميشن و شهر در تاريکي فرو ميره. اگه زودتر نخوابم فردا صبح دير ميرسم. شب خوش. . Tuesday, April 13, 2004
امروز جاتون خالي يه فوتبالي زديم. الان که آخر شبه هنوز پام درد ميکنه. نفسم هم راحت بالا نمياد. خيلي دويدم. البته ما باختيم ولي خوب بازي دوستانه بود و در رده بندي فيفا تاثيري نداشت. يه خوبي ديگه که امروز داشت اين بود که بالاخره مداري که روش کار ميکردم جواب داد. آخه چند وقتي بود که باهام قهر کرده بود و محلم نميذاشت ولي امروز آشتي کرديم و حالا قراره بشينيم سر فرصت با هم صحبت کنيم که با هم بهتر هم بشيم چون اينطوري که الآن هست هنوز براي کار مناسب نيست. ديگه چي؟ آهان، قراره که يه سفر بريم هشت نفري (يادم باشه دنگم رو فردا بدم.) به پارک Yosemite آخر هفته بعد. بچه ها به تکاپو افتادند که آماده بشند چون همه چي رو بايد از قبل آماده کنيم و نزديک پارک (در فاصله 3-4 ساعتي) هيچ جنبنده اي پيدا نميشه. ديروز و امروز اين صندوق ياهو من پر شده از نامه هاي يک و نيم خطي که کبريت بياريم يا فندک. خلاصه تا هفته بعد داستان خواهيم داشت. تازه قراره اونجا سرد باشه بايد يه فکري بکنم شايد يه کيسه خواب بگيرم. و يک بادگير محض احتياط. فکر کنم خوشمان بگذره. اميدوارم. امروز اون رو هم پاک کردم که ديگه جلو چشمم نباشه. تا ببينم که کي از جلو ذهنم هم پاک ميشه. وقتي کسي نيست قربون صدقت بره و سعي ميکني خودت اين کار رو بکني خيلي مضحک ميشه. اصلا هم جالب نيست. راستي ممد هم مياد مسافرت با ما. ديگه خيلي خوش ميگذره.
شب خوش . Sunday, April 11, 2004
حس جالبيه وقتي ميخواي شخصي بهت زنگ بزنه ولي ميدوني که نميزنه. براي خودت در افکار و خيال غرق ميشي و داستانها ميسازي و آخرش هم يک جوري خودت رو قانع ميکني و ميخوابي تا فردا که با چه حس و حالي از خواب پاشي. کتابي که ميخوندم امروز يه نقل قول داره از انجيل فکر کنم که ميگه: روز اولي که "آدم" در زمين بود وقتي شب شد و خسته بود و داشت خوابش ميبرد، تصور ميکرد که زندگيش در زمين تموم شده و داره وارد مرحله بعدي ميشه ولي وقتي صبح شد و از خواب بيدار شد ديد که روز از نو و روزي از نو، ولي با اين تفاوت که تجربه ديروز رو هم همراهش داشت.
خوب که فکر کني اين شکل نگاه کردن به زندگي خيلي جالبه. يعني هيچ چيز مهم و بخصوصي راجع به امروز وجود نداره غير از اينکه بتوني تجربه اي کسب کني براي روزهاي ديگه اي که قراره تو اين دنيا باشي. يک احساس آرامشي به من ميده که خيلي ازش خوشم نمياد. يک جورايي فکر ميکنم که مسکنيه که ميخوري تا دردت سبک بشه تا بتوني به چرخه دنيا برگردي و نقشت رو ادامه بدي. از يک طرف زندگي بايد در جريان باشه و نميشه متوقفش کرد. از طرفي هم بهت بر ميخوره که تو چيزي بيشتر از يک مهره يا يک نيرو و انرژي نيستي. برگرديم به اصل مطلب که گزارش روز باشه بايد بنويسم که دوبار زنگ زدم بي جواب. نمي دونم که باز کي سعي ميکنم ولي ميدونم که اينجايي که هستم خيلي نميمونم. منتظر مرحله بعديم ولي اول بايد اين مرحله رو تموم کنم و اميدوارم که کليد رو تو مرحله قبل جا نگذاشته باشم. خوش باشيد .
ديشب خوب بود. امشب هم همينطور.
دارم يواش يواش وارد فاز جديدي ميشم. خيلي جالبه. سعي ميکنم که خيلي سخت نگيرم و از لحظه استفاده کنم. توقع زيادي نداشته باشم و خودم رو با وضعيتي که دارم تطبيق بدم. اينجوري اون احساس بد ديگه سراغم نميآد. البته الان خيلي خوابم مياد و دارم همينطور مينویسم. منتظرم که فردا بشه و دوباره سرحال باشم و يک کاري بکنم. مثلا برم شرکت يا برم دم ساحل ولي از اين حس که منتظر فردا هستم خوشم ميآد. پس تا فردا .... . Wednesday, April 07, 2004
Right What is right? Balance Happy Ahead Alive Will die Scratch Existance Black Null Space Endless Stop Try to make a question with each of the words above. Look at the example. Friday, April 02, 2004
بچه ها يکي يکي خداحافظي ميکردند و ميرفتند. ساعت که پنج شد غير از من کسي از بچه هاي گروه نمونده بود.
يک ساعتي ميشد که کار من هم تموم شده بود و داشتم وب گردي ميکردم. کاري رو که دوهفته بود انجام ميدادم تموم کرده بودم و بايد برميگشتم و روي يه مداري که دوهفته پيش نيمه کاره رها کرده بودم کار ميکردم. کتابي رو که براي همين موضوع خريده بودم برداشتم و شروع کردم به ورق زدن. نقشه کشيده بودم که تو تعطيلات آخر هفته بخونمش و ميخواستم برآورد کنم که چقدر وقت ميگيره. ساعت تقريبا پنج و نيم بود که ديگه بلند شدم برم خونه. اصلا حس کار کردن نداشتم. برنامه اي هم براي شب نداشتم. بايد يک جوري وقتم رو پر ميکردم. با خودم گفتم که ميرم فروشگاه خريد و براي شب آشپزي ميکنم. تو راه فکر ميکردم که چي درست کنم و چه چيزهايي بايد بخرم. وارد فروشگاه شدم. بعد از کمي گيج خوردن رفتم سراغ سبزيجات. اسفناج يک دسته. گيشنيز و جعفري از هر کدوم دو دسته. يکي یه دسته پيازچه، نعنا و تره. بعد فکر کردم پياز ندارم خونه. پس دو تا هم پياز. بعد رفتم سراغ حبوبات. يک بسته لوبيا چيتي برداشتم. يادم نبود عدس دارم يا نه. هي دست دست کردم. آخرش برنداشتم. يک ظرف کوچيک ماست. و يک نون بربري داغ. اول ميخواستم نون مشهدي بگيرم ولي گفت بيست دقيقه طول ميکشه و پشيمون شدم. اومدم تو ماشين. موبايلم رو چک کردم. زنگ نزده بود. رسيدم خونه اول پيازها رو خرد کردم و گذاشتم سرخ شه. بعد رفتم سراغ سبزي ها. يکي يکي دسته ها رو شستم و گذاشتم تو آبکش که آبش بره. کارم با سبزيها که تموم شد، پياز هم سرخ شده بود. يکي يه مشت نخود، لوبيا چيتي، عدس (داشتم عدس خونه) ، لوبيا سفيد و پياز سرخ کرده رو ريختم تو آب و گذاشتم رو چراغ. تلويزيون رو روشن کردم. بازي ليکرز با سياتل تازه شروع شده بود. تا حبوبات بپزه کلي وقت داشتم. نشستم پاي تلويزيون. يه مشت بادوم هم کنار دستم. گشنه ام بود. نيمه که شد رفتم سراغ سبزي ها. اسفناج و تره و جعفري و گيشنيز رو با ساقه پيازچه ها خرد کردم.يه نگاهي به بنشن کردم. تقريبا پخته بود. ادويه و نمک زدم بهش. نيمه دوم شروع شده بود. يه سر و ساماني به آشپزخونه دادم و برگشتم پاي تلويزيون. بازي که تموم شد رفتم سروقت بنشن. سبزي رو اضافه کردم، يه کم آب اضافه کردم و زيرش رو زياد کردم تا جوش بخوره. مقداري از پياز که مونده بود رو گذاشتم حسابي سرخ بشه. چند پر سير تازه پاک کردم و خرد کردم. پياز که خوب سرخ شد سير رو ريختم جاش و سرخ کردم. سبزي هم ديگه پخته بود. يه کم ازش چشيدم. همه چيش اندازه بود. رشته رو هم ريختم. رشته ها رو مادرم که اومده بود با خودش آورده بود. ميگفت رشته هاي اينجا به درد نميخوره. تو اين فرصت يه کم نعنا داغ هم درست کردم. ساعت حدودا 11 بود. آش رشته آماده بود. آش رو کشيدم تو ظرف. با نعنا داغ، پياز داغ و سير داغ روش رو مثلا تزئين کردم. بقيه آش رو ريختم تو يه ظرف ديگه که وقتي خنک شد بذارم تو یخچال. بقيه سبزيها رو هم گذاشتم تو فريزر. نون رو هم تکه کردم. نصف تو فريزر و نصف تو يخچال. حسابي خسته شده بودم. ميلي هم به غذا نداشتم. ياد مادرم افتادم که غذا درست ميکرد و ما ادا در ميآورديم و نميخورديم. يک ليوان نوشيدني براي خودم ريختم، راديو رو روشن کردم و اومدم نشستم پاي اينترنت. راستي کسي يه کاسه آش رشته نميخواد؟ بمونه بايد بريزم تو سطل! Thursday, April 01, 2004
امروز صبح با چوپان دروغگو چت ميکردم:
- چوپون جون ميدوني امروز چه روزيه؟ * نه نميدونم گوسفند بزرگ. چطور مگه؟ - امروز اول آوریله. * خب يعني چي؟ - بابا تو ديگه چه چوپوني هستي؟ روزي که بهم دروغ ميگن. * آهان راست ميگي. - به فکرم زده که يه چاخاني سرهم کنم و يه حالي به بر و بچ بدم. البته يه چاخان خوش. * فکر خوبيه. و اين شد که خونديد. ولي عکس العمل آدمها هم کم جالب نبود. بعضي ها نامه دادند: WOW!!!!!!!!! What are you talking about?!!!!!!!!!! I wish you luck, great luck!!!!!!!!!!! As usual, I won't ask any question, till when you want to tell it to me!!!!!!!!!!!!!!!!!!! Chakeram, يا اين يکي: I am happy for you too, however I really don't know Y u r so happy! I hope I will find out more details later. ;) Cheers, و یا: Chi shode???? Let me know!!!! Ghorbanat و So what is going on? Is my nefu getting married? He doesn't have time even to talk?!!!!! Your uncle بعضي ها پيام دادند: &&&: ***, are you getting married? ***: what is wrong with that/ &&&: nothing, are you chatting to your future wife right now? &&&: is she here? ***: I'm preparing something now. can you wait 10 minuts? &&&: sure با بعضيها مجبور شدم دو ساعت پاي تلفن حرف بزنم. و بس که اصرار کردند مجبور شدم بهشون بگم که شوخي بود. يکيشون تهديد کرد. اونيکي بعد از اينکه فهميد گفت: نينيمينينينيمينيمينينيمي خلاصه امروز به خنده و مسخرگي گذشت. شما هم شاد باَشيد. -- راستي اگه ميخواين 100 چاخان برتر تمام دوران رو بخونيد مراجعه کنيد به: .
Wow! You can not imagine how happy I am. It happened finally. All these years. All of that hopelessness. All of the loneliness. They are all gone. I could not go without sharing my happiness with you guys. Thanks to God. And Thanks to you and all your supports. Wish me luck. I have to go now. I have not got my tickets yet. I'll write a full email once I'm back to US. Love you all |
From a sheep point of view. powered by blogger comments by HaloScan
آنچه گذشت ...
05/01/2003 - 06/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
02/01/2004 - 03/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
05/01/2004 - 06/01/2004
06/01/2004 - 07/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
08/01/2004 - 09/01/2004
09/01/2004 - 10/01/2004
10/01/2004 - 11/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
12/01/2004 - 01/01/2005
01/01/2005 - 02/01/2005
02/01/2005 - 03/01/2005
03/01/2005 - 04/01/2005
04/01/2005 - 05/01/2005
05/01/2005 - 06/01/2005
06/01/2005 - 07/01/2005
07/01/2005 - 08/01/2005
08/01/2005 - 09/01/2005
09/01/2005 - 10/01/2005
10/01/2005 - 11/01/2005
11/01/2005 - 12/01/2005
12/01/2005 - 01/01/2006
02/01/2006 - 03/01/2006
03/01/2006 - 04/01/2006
04/01/2006 - 05/01/2006
05/01/2006 - 06/01/2006
06/01/2006 - 07/01/2006
08/01/2006 - 09/01/2006
09/01/2006 - 10/01/2006
10/01/2006 - 11/01/2006
11/01/2006 - 12/01/2006
12/01/2006 - 01/01/2007
01/01/2007 - 02/01/2007
|