Sheeplog |
Friday, July 30, 2004
علی رغم تمام مخالف خوانیها من کفشم رو دور نیانداختم. البته از روش
آدامس هم استفاده نکردم. چون بقول N، خیلی شیک نبود. بعد هم یادم افتاد که هیچوقت از اینکه کف کفشم آدامس چسبیده باشه خوشحال نبودم. ولی خوب مرده و حرفش. پس فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که برم و از مغازه ابزار فروشی از این چسبهای عایق کننده بخرم و شکاف رو با چسب پر کنم. امروز صبح سر راه شرکت رفتم ACE . همینجوری که بین انواع و اقسام چسبها وول میخوردم و خودم هم نمیدونستم کدوم رو باید بخرم، یکی پیدا شد و گفت این خوبه. منهم یه خورده به قیافه اش نگاه کردم و با توجه به اینکه از اون چسب در قفسه فقط همون یکی بود فکر کردم که شاید مغازه دار میخواد از شر این چسبه راحت بشه و از من خنگ تر پیدا نکرده. پس سعی کردم به حرفش گوش ندم و خودم یه چسب دیگه انتخاب کنم. ولی آخرش همونی رو که گفته بود خریدم. چون با خودم فکر کردم که بالاخره از من خنگ تر که پیدا نمیشه و اگر مغازه دار نتونه چسبش رو به من بفروشه پس به هیچ کس دیگه هم نمیتونه بفروشه و ممکنه که دچار افسردگی بشه و بره خودکشی کنه. پس من چسب رو خریدم. همونجا تو پارکینگ مغازه صندوق عقب ماشین رو باز کردم. کفش محترم منتظر نشسته بود و خوشحال از اینکه به دست فراموشی سپرده نخواهد شد. و من ابتدا با احتیاط در تیوب پسب رو باز کردم و خواستم خیلی تمیز و دقیق مقداری چسب در شکاف بریزم. از داخل کفش که نمیشد چون وقتی تیوب رو میکردم تو کفش چشمم دیگه چیزی نمیدید. از خارج کفش هم فایده نداشت چون مقدار لازم وارد شکاف نمیشد و من میخواستم از پشت حسابی محکم بشه و از خارج چیزی باقی نمونه. بعد سعی کردم از یک تکه مقوا استفاده کنم. اون هم جواب نداد و بالاخره آستین رو زدم بالا و به روش انسانهای اولیه چسب رو ریختم روی انگشت سبابه و کردم توی کفش و قشنگ همه جا رو چسبی کردم و خیالم راحت شد. کفش ها رو همینطور تو صندوق عقب ماشین رها کردم تا خشک بشن ببینم چه شاهکاری کردم. انگشتم هم خوشبختانه چسبی نموند و پاک شد. ولی اون لحظه ای که انگشت چسبیم رو تو کفش میگردوندم خیلی لذت بخش بود. Thursday, July 29, 2004
امروز صبح یه نامه داشتم از یک دوست قدیمی و بسیار عزیز. بیشتر از دو ماهی میشد
که از هم بی خبر بودیم. گله کرده بود که چرا من گم شدم. ولی من فکر میکردم که تازه پیدا شدم. به هر حال نفس گرفتن نام خیلی خوشایند بود و کلی کیف کردم. سر ضرب هم جوابش رو دادم. از همه جالبتر اینه که مدتها بود که میخواستم سراغی ازش بگیرم و زنگی بزنم. حتی دیروز که اسم افرادی رو که باید بهشون زنگ بزنم رو مینوشتم، این دوستم نفر دوم لیست بود. چند شبیه که پرخوری میکنم و خوابهای عجیب میبینم. مثلا دیشب خواب دائیم رو دیدم. چیزی که عجیبه اینه که آدمهای تهران رو در فضای اینجا خواب میبینم. و یه جوری همه چی قر و قاطیه. یادمه که ماشین هم تو خوابم بود و اگه درست یادم بیاد تو یه پمپ بنزین بود که ماشینه داشت عقب جلو میکرد که بره دم پمپ، بنزین بزنه. دیگه بیشتر یادم نیست. کسی بلده خواب تعبیر کنه؟ دیروز نزدیکهای غروب یه پیام رسید که دعوت میکرد برای تماشای فیلم. من هم که از قبل کنسرت رو منتفی کرده بودم که شب رو خونه بگذرونم دیگه سینما هم نرفتم. بجاش رفتم و از فروشگاه خرید کردم و برای خودم تو خونه جشن یکنفری راه انداختم. یعنی بعد از مدتها حضور خودم در منزل رو جشن گرفتم. همه لوازم جشن رو هم از قبل آماده کرده بودم. بعد از اینکه غذام رو خوردم هم برای رومانتیک شدن فضا 6 تا شمع و یک عود روشن کردم. موزیک گذاشتم و نشستم کتاب بخونم که تلفن زنگ زد و دیگه تا آخر شب نتونستم کتاب بخونم. قبل از شام البته مربی Landmark زنگ زد بهم و شروع کرد حرف زدن. من هم تا جایی که میتونستم تحویلش گرفتم. ولی ته دلم میخواستم برم شامم رو بخورم. راستی فهمیدم که مشکل کفشم چیه. دیشب که خوب برسیش کردم دیدم که کفش سوراخ شده و ظاهرا از اون سوراخ گرد و خاک نفوذ میکنه و جورابهام سیاه میشن. دلم نمیاد کفشم رو بخاطر یک سوراخ بندازم دور. چون ظاهر کفش هیچ ایرادی نداره. پس دیشب فکرم رو بکار انداختم که یه راه حل برای سوراخ پیدا کنم. استفاده از آدامس جویده شده به ذهنم رسید. اگه کسی در این زمینه تجربه داره خوشحال میشم بشنوم. (قیرگونی هم میشد کرد البته ولی حالش نیست. ) حافظ هم امروز حرفی برای گفتن نداشت. باور نمیکنین خودتون ازش بپرسین. Wednesday, July 28, 2004
امروز یه دستی به سر و روی این صفحه کشیدم. البته شاید خیلی چشم گیر
نباشه. فیلد عنوان رو اضافه کردم که چوپان دروغگو احتمالا متوجهش میشه. علاوه بر اون عنوان رو لینک دارش کردم که تا وقتی متن در صفحه اصلی است این لینک کار میکنه ولی وقتی متن به آرشیو میره باید از لینک دائم استفاده کرد که از طریق ساعت پست درج شده در زیر متن قابل دستیابی است. امکان trackback رو حذف کردم چون هیچ وقت نفهمیدم به چه دردی میخوره. کارم که تموم شد یه فال حافظ گرفتم که چون با حالم خیلی جور اومد براتون (یا برای خودم) درجش میکنم. آنکه پامــال جـفـا کـرد چـو خــاک راهــم خاک می بوسم و عذر قدمش می خواهم من نه آنــم که زجور تــو بنــالــم حـاشـا بــنـده مــعــتــقــد و چـاکــر دولـتـخـواهـم بسته ام در خم گیســـوی تو امیـــد دراز آن مبـادا کـه کـنـد دسـت طـلـب کوتاهــم ذره خالم و در کوی توام جای خوشست ترسم ای دوست که بادی بـبـرد نـاگـاهـم پیـر میخــانه سحر جـام جهــان بینم داد واندر آن آینـه از حـسـن تــو کــرد آگــاهــم صـوفـی صومـعـه عــالم قدسـم لیـــکــن حـالـیــا دیــر مــغــانــســت حـوالـتـگـاهـم با من راه نشین خیز و ســوی میکـده آی تا در آن حلقه ببینی که چه صاحبجـاهـم مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود آه اگــــر دامـــن حــسـن تــو بـگـیــرد آهـم Friday, July 23, 2004
به هرکی گفتم دارم میرم سفر گفت چرا؟ گفت مگه هفته بعد نمیخوای باز بری؟
گفت آدم که تا صداش کنن راه نمیافته بره. گفت که خجالت بکش. این "خجالت بکش" رو انقدر شنیدم که دیگه اگر هم بخوام نمیتونم خجالت بکشم. حتی رفتم بعد از مدتها قرآن رو باز کردم و قسمتی از سوره فرقان بود فکر کنم که راجع به روز جزا و قیامت و پشیمونی گنه کارها نوشته بود. صفحه بعدش هم از رفیق ناباب گفته بود. خلاصه انقدر ترسیدم که نگو. ولی هرچی فکر کردم نفهمیدم که کدوم کاری که دارم میکنم غیر اخلاقیه. شاید غیر معمول باشه. شاید با فرهنگ ایرانی جور در نیاد. شاید خیلی چیزها. ولی غیر اخلاقی نمیتونه باشه. مادرم نگران بود که من باز 7 ساعت میخوام رانندگی کنم. من هم بلیط هواپیما گرفتم. البته مادرم هنوز هم نگرانه و من تا جایی که بتونم از نگرانیش کم میکنم. در مقصد اما کسی نمیدونه که من دارم میام. یعنی هنوز کسی نمیدونه. امیدوارم که خوشحال بشن. خودم هیجان دارم. میدونم که روز خوبی خواهم داشت. خیلی وقت تلف نمیکنم از وقتی برسم حرف میزنم تا پس فردا صبح که بر میگردم. شاید هم اصلا حرف نزنم. فقط بشینم و گوش کنم. اینطوری شاید بیشتر آرامش پیدا کنم. وقتی فکر میکنم میبینم که همیشه من حرف زدم و این امکان رو ندادم که بیشتر شنونده باشم. برای همینه که فقط به خودم فکر میکنم همیشه. راستی مادرم که اومده بود پریشب رفت. و دیشب باهاش حرف زدم. رسیده بود و با نوه اش بازی میکرد. چند روز آخر حسابی دلش برای نوه اش تنگ شده بود. دیشب پای تلفن میگفت که چقدر بزرگ شده و ... دیشب سمینار بحث جالبی داشت. اینکه چقدر نارضایتی مزمن مانع کارایی میشه. و ریشه این نارضایتی در ارزشگذاری بر اتفاقاتیه که در گذشته افتاده و کماکان بر زندگی ما تاثیر میگذاره. این موضوعیه که من دارم روش کار میکنم. اینکه هرچی که هستم و هرکی که شدم مربوط به گذشته است و هیچ معنی ای نداره. و کاری که الآن میکنم برای تغییر دادن اون چیزی که هستم نیست. بلکه کاریه که الان انتخاب میکنم که انجام بدم. برای اینکه در اینده به آن چیزی که مطلوبم هست برسم. البته هنوز یک گیر هایی دارم که بایست حلش کنم. شاید تو حرفهای امشب مطرحش کنم. اگه فرصت شد. به امید خدا پ.ن. سری زدم به حافظ: کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش الا ای دولتی طالع که قدر وقت می دانی گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش هرآنکس را که در خاطر زعشق دلبری باریست سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش عروس طبع را زیور زفکر بکر می بندم بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروزست و طرف لاله زاری خوش میی در کاسه چشمست ساقی را بنامیزد که مستی می کند با عقل و می بخشد خماری خوش به غفلت عمر شد ساقی بیا با ما به میخانه که شنگولان خوشباشت بیاموزند کاری خوش Thursday, July 22, 2004
راه رفتن در تاریکی
نمیدونم که آیا چشمام بسته است یا واقعا اینجا تاریکه. در هر حال کورمال کورمال دارم میرم. اصلا هم نمیدونم که دارم جلو میرم یا عقب. نمیدونم که جلو تر باید پام رو روی پوست موز بذارم یا بیافتم تو چاله. با دست چشمهام رو میمالم. ولی هیچ فایده ای نداره. یاد کتاب کوری میافتم. چقدر وحشتناک بود. ولی آخرش برای کسانی که زنده مانده بودند بینایی شون برگشت ولی زندگیشون رو نمیدونم. من هنوز دارم میرم. اگه بخوام دستم رو به دیوار بگیرم، این دیوار هست که من رو با خودش میبره. اونجایی که من میخوام برم دیواری وجود نداره. پس چطور میتونم خودم رو به دیوار بسپرم؟ چشمهام به تاریکی عادت نکرده هنوز. نمیدونم که آیا دارم مسیر مستقیم میرم یا دور خودم میچرخم. شاید بتونم با چاله هایی که درش میافتم ارتباط برقرار کنم، و شاید هم نه. همه جا تاریکه ولی ساکت نیست. بعضی وقتها صداهایی میشنوم که با من حرف میزنند. از من میخوان که به چپ یا راست برم. یا راه رفته رو برگردم. بعضی وقتها به حرفشون گوش میدم بدون اینکه بدونم من رو کجا میبرند. بعضی وقتها هم برعکس کاری رو که میگن انجام میدم. راستش مطمئن نیستم که اونها خودشون تو تاریکی نباشند. ایمان میآورم به خدا. باور میکنم که خدا هست. نمیشه که نباشه. اگر خدا نباشه من در تاریکی با کی حرف بزنم؟ به کی بگم که در تاریکی دنبال چی میگردم؟ به کی بگم که نمیتونم یکجا بشینم؟ غیر از خدا چه کسی حاضره به حرف من گوش بده و آخرش نگه که چپ برم یا راست؟ در تاریکی گام بر میدارم. چشمهام هنوز عادت نکرده. صدا ها را میشنوم. خدا هم هست. Monday, July 19, 2004
زیر گنبد کبود
آدمهای زیادی تو دنیا زندگی میکنن بعضیها حالشون بهتره و بعضی ها جیبشون پر تر. اما همه به نوعی زندگی میکنن. یه وقتهایی دلم میخواد بشینم پای صحبت آدمها و ازشون بخوام راجع به راز هستی برام حرف بزنن. ازشون بخوام بهم بگن که آدمیزاد روی کره زمین چیکار میکنه. ازشون بپرسم که خوشبختی رو چطور میشه به دست آورد. وقتی آدمها از عقاید، باورها و یا خاطرات و تجربیاتشون میگن خیلی حال میکنم. چند شب پیش فیلم BIG FISH رو برای چندمین بار دیدم (به گوسفند بزرگ هیچ ربطی نداره!). فضایی که فیلم خلق میکنه خیلی رویایی و دوست داشتنیه. اینکه چطور میشه در عین معمولی بودن، زندگی خارقالعاده داشت. دیشب با دوستم حرف میزدم و برام از عقایدش میگفت و از آموخته هاش. میگفت که اعتقاد داره که همه موجودات به نوعی خدا هستند و بالطبع اگر در جایگاه واقعیشون قرار بگیرند خصوصیات الهی پیدا میکنند. و از آن خواص قدرت دوست داشتن و عشق ورزیدن بی چون و چرا و بدون تبعیض هست. نا خوداگاه فکرم رفت سمت نوع نگرش عرفا به دنیا که همه چیز رو پرتوی از جمال حق میبینند و جز آن هیچ چیزی رو موجود نمیدانند و به این ترتیب همه چیز براشون از یک ارزش والا برخورداره. این دو نگرش رو که با هم مقایسه میکنم میبینم که از دو نقطه متفاوت شروع میشه ولی در نهایت به یک نتیجه واحد میرسه که همان عشق ورزیدن بدون شرطه به همه چیز و همه کس. دیشب خیلی خوشحال بودم و احساس آرامش میکردم. Friday, July 16, 2004
جنگ تحمیلی
دیشب جنگنده های خودی به اشتباه مواضع من رو شدیدا بمب باران کردند. و من انقدر مردم که دیگه حوصله ام سر رفت. همینجا از تمام خودی ها خواهش میکنم که لطفا رادارهاتون رو چند وقت یکبار سرویس کنید. چون مردن خیلی سخته. البته از امروز صبح سعی کردن که نیروهای امدادی بفرستند برای رسیدگی به تلفات احتمالی. و انتقال کشته ها و مجروحین به پشت جبهه. این هم یک راهیه برای انتقال کسی که اصرار داره در خط مقدم بمونه. اول میندازیش تو میدون مین بعد اگه زنده موند منتقلش میکنی عقب. نمیشه حالا ما اسیر بشیم؟ میگن بعدا که آزادمون کنن کلی امتیاز میشه گرفت. Thursday, July 15, 2004
Landmark
دوست عزیزم N سوال کرده بود که این Landmark چیه. پوشیدنیه؟ خوردنیه؟ من البته لینکش رو فرستادم ولی خوب مقبول نیافتاد. حالا سعی میکنم که توضیح بدم. من یه روز غروب زنگ زدم به یکی از بچه ها که بریم برای شام. گفت که داره میره کلاس مقدماتی لندمارک و بعد از اون میره شام میخوره. من هم چون کار بهتری نداشتم باهاش رفتم. دیر به کلاس رسیدیم. ولی با این حال بعد از چند دقیقه احساس کردم که دلم میخواد وارد بحث بشم. یکی دوتا از رفقا این کلاس رو رفته بودن و ادعا میکردن که زندگیشون رو تحت تاثیر قرار داده و حالا آدمهای خیلی باحالی شدن. یه جورهایی هم حرف میزدن که من خیلی از حرفهاشون سر در نمی آوردم. ولی با این حال برای اینکه کم نیارم سعی میکردم که در حرفهاشون اشکال پیدا کنم و ثابت کنم که خیلی هم با حال نیستند. در کلاس هم که نشسته بودیم این احساس بهم دست داد که باید یه جوری بحث کنم و خودی نشون بدم. نمیدونم دقت کردین یا نه ولی من اکثرا وقتی کمتر اطلاع راجع به موضوعی دارم بیشتر میل دارم که بحث کنم و وانمود کنم که تسلط کامل به اون مطلب دارم. احمقانه است ولی به گذشته که نگاه میکنم میبینم که خیلی اتفاق افتاده. بالاخره وارد بحث شدم. و ادامه پیدا کرد به بعد از کلاس با مربی. تا اینکه دوزاریم افتاد که واقعا نمیدونم راجع به چی حرف میزنم و دارم هی چرت و پرت میگم. ولی هنوز از موضع خودم کوتاه نیامده بودم. بنابراین تصمیم گرفتم که در کلاس ثبت نام کنم و ببینم موضوع دقیقا چی هست تا بتونم با قدرت باهاش مقابله کنم. پس بدون معطلی همونجا ثبت نام کردم. و اولین احساسی که داشتم این بود که من رو هم خر کردند! لندمارک یه کلاسیه برای زندگی کردن. قرار نیست دانشی رو یاد بده یا مکتبی رو عرضه کنه. شما میتونین با هر اعتقاد و مذهبی که دارید وارد کلاس بشین و مطمئن باشید که به عقایدتون هیچ تعرضی نمیشه. کلاس در واقع گفتگوئیه بین شما و کلاس که در خلال آن به نقاط کور درونتون پی خواهید برد و با اشرافی که به آنها پیدا میکنید قدرت انجام اعمالی که تا دیروز براتون غیر ممکن بود رو پیدا میکنید. دیشب در کلاس مثال جالبی زد. میگفت که طبق آخرین یافته های علم فیزیک، زنبور نباید قابلیت پرواز داشته باشه. به دلیل وزنی که داره و اندازه بال و سرعت بال زدن و غیره و غیره، بر مبنای علم فیزیک که کم هم پیشرفت نکرده، زنبور قادر به پرواز نیست. ولی خوشبختانه زنبور هنوز هیچ چیزی راجع به فیزیک نمیدونه و پس کماکان پرواز میکنه. سه روز از صبح ساعت 9 تا شب قبل از 12 با بیشتر از صد نفر آدم دیگه که در نگاه اول هیچ فصل مشترکی با شما ندارند با هم سر یه کلاس میشینید و مشکلات و گرههای زندگیتون رو با هم مطرح میکنید. خیلی طول نمیکشه که احساس میکنید همه این آدمها مثل هم هستند و مشکلاتشون هم مشابه هم. تا اینکه در پایان روز سوم هیچ علاقه ای به ترک کلاس ندارید. در عین حال به ریشه تمام مشکلات خودتون پی بردید انقدر خوشحالید که تا صبح خوابتون نمیبره. و زندگیتون و طرز نگاهتون به زندگی چنان متحول میشه که حتی در خواب هم نمیتونستید تصورش رو بکنید. و انقدر در خودتون احساس قدرت میکنید که هیچ سد و مانعی رو نمیپذیرید. برای رسیدن به چنین حس و حالی باید 3 روز و یک شب از عمرتون و حدود 400 دلار پول رو بپردازید. اگر فکر میکنید که ارزشش رو داره یک دم هم تامل نکنید. برای من که خیلی ارزشمند بود. 1- دلخوری ناگفته ای که با پدرم داشتم کاملا حل شد. 2- زندگیم 180 درجه عوض شد و در مسیر کاملا جدیدی گام گذاشتم. 3- دوست و همراه بسیار خوبی پیدا کردم که روز به روز با هم صمیمی تر میشیم. 4- روابطم با دوستانم خیلی تغییر کرد. خیلی راحت تر با هم وقت میگذرونیم. 5- نگاهم به زندگی خیلی مثبت تر شد. و .... لندمارک در خیلی از نقاط دنیا کلاس برگزار میکنه حتی در فرانکفورت. امیدوارم که توضیحات مفید بوده باشه. Wednesday, July 14, 2004
گزارش کار
چند روزه که هی میام اینجا ولی هیچی نمینویسم. عوض تا دلتون بخواد این چند روزه وراجی کردم. از بس که حرف میزنم به هیچ کاری نمیرسم. سفر نیویورک بسیار جالب و دلپذیر بود. خوردن و خوابیدن و پذیرایی شدن به میزان کافی. حسابی فربه شدم. البته روز دوم صبح زود (ساعت 11) ادای ورزشکارها رو در آوردم و رفتم کلی زیاد (بیست دقیقه) دویدم (تند راه رفتم). چند روزی که ما نیویورک بودیم هوا آفتابی و مطلوب بود و درست روزی که برگشتیم ظاهرا بارونی شده و آدمها رو از کار و زندگی انداخته. روز دوم میزبانان محترم ما رو به دیدن تاتر موزیکال آیدا مفتخر کردند. در یک مکانی که ظاهرا بیش از 100 سال قدمت داشت. در سالن که بودم با خودم فکر میکردم که چند سال دیگه باید بگذره که ما تو مملکتمون بتونیم همچین سالنی بسازیم. تاتر آیدا خیلی خوب بود. جای پای آقای التون جان درش به وضوح دیده میشد. داستان هم جالب بود و بعضی صحنه ها من رو منقلب میکرد. ولی در کل با توجه به چیزهایی که در مورد تاترهای Broadway شنیده بودم انتظارم بیش از این بود. در کل خوش گذشت. بعد از تاتر هم قهوه و شیرینی تازه خیلی مزه داد. در مدت اقامت در نیویورک دو تا فیلم هم دیدیم. یکی The Emperor's Club و In America . هر دو فیلم خیلی جالب بود مخصوصا دومی. پریشب هم فیلم Monsieur Ibrahim رو دیدیم. اونهم واقعا دیدنی بود. دیشب کلاس جبرانی سمینار داشتم. بعدش هم اومدم خونه حدودا ساعت 9 شب بود. مثل همیشه نصف کلاس راجع به من بود. و کلی حرف زدم. وقتی اومدم خونه هم اول یه تلفن بعد یه تلفن دیگه بعد یکی دیگه، شام، حرف، بحث و باز هم تلفن، اینترنت، تلفن، و ساعت شد 2 صبح که بالاخره خوابیدم. امروز صبح صبحانه رو از دست دادم. منظورم صبحانه دم ساحل اقیانوسه. چون دیر بیدار شدم. امشب هم دوباره میخوام برم Landmark . اگه بشه مادرم رو هم با خودم میبرم. خلاصه این چند وقته برنامه خیلی پر و پیمون بوده. خدا رو شکر. Friday, July 09, 2004
یادداشتهای فرودگاه
الان نشستم تو فرودگاه long beach دارم با مادر گرامی میرم نیویورک. کامپیوتر شرکت رو هم با خودم آوردم. اینجا اینترنت مجانی دارن. البته secure نیست من هم به همین دلیل این رو الان منتشر نمیکنم. ولی نمیدونم چرا اگه به اینترنت وصل نباشم نمیتونم بنویسم. خیلی خنده داره. هیچ ربطی هم نداره. رفتم سراغ سایت N . دیدم که حالش خوب شده. فقط میخواسته که ما رو سر کار بذاره. یکی نیست بهش بگه دو دقیقه صبر کن اگه حالت خوب نشد بعد های و هوی راه بیانداز. من رو بگو که فکر کردم الان میره خودش رو میندازه تو رودخونه. ما داریم میریم نیویورک. دو سه روز پیش هم رفته بودیم شمال کالیفرنیا (Monterey & Carmel) خیلی داره بهمون خوش میگذره. دیگه کار و زندگی تعطیل تعطیل. اصلا همون که از قدیم گفتن درسته. " کار کردن مال خره!" امیدوارم که بتونم از نیویورک هم متن بفرستم و سایت رو به روز کنم. تنها مشکلم اینه که اونجا که میریم موبایل جواب نمیده. دیگه شبها نمیتونم تا صبح تلفن بازی کنم. خوب دلم تنگ میشه شاید. شایدم نه. چه میدونم. از مسافرت هفته قبل بگم براتون. جمعه شب رفتیم Pasadena و مهمون پژمان 54 بودیم. اتفاقا هم خیلی بهمون خوش گذشت. شب رو من رو مبل خوابیدم مادرم هم با کیسه خواب خوابید. صبح زود بیدار شدیم یه صبحانه مشتی خوردیم و راه افتادیم از کنار اقیانوس آرام به سمت مقصد. از تو راه یه زنگ زدیم تهران و دلشون رو سوزوندیم. اونها هم گفتند که خونه مادر بزرگ دارن قرمه سبزی میخورند و دل ما هم سوخت. البته من انکار کردم. حدود ساعت 2 بعد از ظهر رسیدیم به پارک Big Sur . عجب جای باحالی بود. از شانس ما تو رستوران پارک عروسی بود و ما رو راه ندادند. ما هم یه ساندویچ سرپایی خوردیم و رفتیم تو پارک راه رفتن. دو سه تا عکس گرفتیم و کلی حالمون جا اومد. اگه گذرتون افتاد برین حتما. ساعت 5 رسیدیم هتل. کلید اتاق رو گرفتیم و رفتیم بالا. یکی دو ساعت وقت داشتیم که دوش بگیریم و یه استراحت کوتاه بکنیم. من برای شب بلیط کنسرت گرفته بودم یه جایی تو کارمل. ساعت 7 پاشدیم و از سر کوچه یه نقشه گرفتیم ببینیم کجا باید بریم. خلاصه راهمون رو پیدا کردیم و 10 دقیقه قبل از اجرا رسیدیم به Forest Teater تو کارمل. تقاطع Montain view و یه خیابونی که الان یادم نیست. یه تاتر روباز بود. و رو سن کلی دکور گذاشته بودن. تازه دوزاریم افتاد که تاتر خواهیم دید نه کنسرت. و بعد که شروع شد فهمیدم تاتر موزیکال اشک ها و لبخندها یا Sound of music رو میبینیم. از بس که من خنگم اصلا نمیدونستم بلیط چی گرفتم. ولی خوشبختانه خیلی عالی بود و حسابی بهمون خوش گذشت. بازیگرهای تاتر به نظر نمی اومد که حرفه ای باشند ولی خیلی کارشون درست بود. بچه ها که فوق العاده بودند. دیگه نصفه شب رسیدیم به هتل. و برق نبود. تاریکی مطلق. و ما خوابیدیم. Wednesday, July 07, 2004
بازگشت به نقطه صفر
از همون اول اگه مردود میشدم و دوباره میشستم سر کلاس حسابی پایه ام قوی میشد! امروز در کلاس زندگی به خودم نمره صفر دادم. تمام آنچه تا حالا ساخته بودم رو خراب میکنم و از اول میسازمش. اون وقتها که برنامه کامپیوتری مینوشتم یادمه که هروقت برق میرفت و برنامه ام رو از دست میدادم و مجبور میشدم دوباره بنویسمش، نسخه دوم همیشه بهتر از آب در می اومد. بعضی وقتها هم که دیگه همه چی قر و قاطی میشد خودم از قصد میشستم و برنامه رو دوباره مینوشتم. البته همیشه یه خطری این کار رو تهدید میکرد. اینکه وقتی دوباره مینویسی میخوای هزار تا امکان دیگه بهش اضافه کنی و بعد وسط کار جا میزنی و نسخه دوم همینطور نا تمام میمونه برای هزار سال. و بعد از اون هم یک روز میای سر وقتش و پاکش میکنی که خیالت راحت بشه. من الان به دنیا اومدم. این خانومه مامانمه. این آقاهه هم بابامه. و من نمیشناسمشون. ولی اونها انگار صد ساله که من رو میشناسند و دقیقا میدونن که من قراره چی کار بکنم و چه جور آدمی بشم. چیزهایی راجع به من میدونن که من خودم اصلا راجع بهش فکر هم نکردم. اینطور که اینها میگن زبونم فارسیه، مملکتم ایرانه، دینم هم اسلامه. هوشم هم میگن خیلی خوبه. پس ریاضیات رو خوب میفهمم ولی با علوم انسانی مشکل دارم. من آدم شرقی هستم. یعنی ادا اطوارم زیاده. خیلی هم احساساتی هستم. مادیات برام ارزش نداره. یه آدمهای دیگه هم هستند که شرقی نیستند. ما از نگاه کردن کارهاشون خیلی لذت میبریم ولی خودمون هیچ وقت اون کارها رو نمیکنیم. چون ما غربی نیستیم و در شان ما نیست اون کارها. و خیلی چیزهای دیگه که هنوز وقتش نشده که مامان بابام بهم بگن. ولی من تازه همین الان به دنیا اومدم. من نه زبونی بلدم، نه میدونم ملیت یعنی چی، نه از دین و مذهب چیزی سر در میارم. هوشم هم نمیدونم خوبه یا نه چون هنوز ازش استفاده نکردم. ریاضیات و علوم انسانی هم برام هیچ فرقی نمیکنه. نه شرقی ام. نه غربی. مادیات رو نمیدونم ولی گشنم که بشه باید غذا بخورم وگرنه اربده میکشم. این آدمهایی هم که میان و خودشون رو برای من لوس میکنن و شکلک در میارن هم معلوم نیست چه غرض و مرضی دارند. البته تا وقتی به من توجه میکنن من خوشم میاد ولی معمولا من رو وادار میکنن کارهای عجیب و قریب بکنم تا بیشتر بهم توجه بشه. باز هم میگم من همین الان به دنیا اومدم. بیاین بشینیم سر یک میز و با هم درست و حسابی حرف بزنیم ببینم حرف حسابتون چیه؟ این زبون مادری که میگین یعنی چی؟ ملیت به چه درد میخوره؟ دین رو از کجا آوردین؟ شرقی بودن چه فایده ای داره؟ مادیات چه اشکالی داره؟ مدل دیگش چیه؟ آیا جور دیگه ای هم میشه بود؟ برای مامان و بابا که که یک انتخاب بیشتر ندارم ولی بقیه اش چی؟ Tuesday, July 06, 2004
دور باطل
رسیدن به همه اون چیزهایی که میخواستی. راضی نگه داشتن همه اونهایی که دوستشون داری. و کوتاه نیآمدن از همه چیزهایی که باور داری کاریست به نظر شدنی ولی در عمل ....!!! Friday, July 02, 2004
اطمینان
اینکه آدم پاش رو جای محکم بذاره به نظر خیلی منطقی و عاقلانه به نظر میرسه و همه تائید میکنند و برات هورا میکشند. در موردت که صحبت میکنند میگن فلانی عاقله. آدمها بهت اعتماد میکنن. تکیه گاه دیگرون میشی. پاشون رو رو تو میذارن و ازت بالا میرند. احساس میکنی که جزء مهمی از دنیا هستی و بدون تو کار جهان لنگ میزنه. درسته که در پایین هرم قرار گرفتی و چشم انداز خوبی نداری و بهت خیلی خوش نمیگذره ولی خودت رو توجیه میکنی که عوضش بار بیشتری رو بر دوش میکشی و نقش حیاتی تری رو ایفا میکنی. ولی یک روز یکی میاد و برات از اون بالا تعریف میکنه که چقدر هیجان انگیزه که در قله باشی و دورترین نقاط رو ببینی و به نوعی از آنچه در آینده اتفاق میافته پیشاپیش اطلاع داری و میتونی خودت رو آماده کنی و در لحظات مقتضی تصمیم های مناسب بگیری. ولی تو باز هم به خودت میگی که اگه تو این پایین زحمت نکشی کسی اون بالا بهش خوش نمیگذره. پس تو ایثار میکنی برای خوشی دیگران و این فداکاری چقدر لذت بخشه. این داستان جدید نیست بارها شنیدیم. بقیه اش رو هم بلدیم. یک روزی میرسه که به تمام کارهایی که کردی شک میکنی. چون احساس میکنی که کسی قدر تو رو نمیدونه. ولی خوب که دقت کنی میبینی تو کار عجیبی نکردی. خیلی آدمهای دیگه هم مثل تو در زندگیشون چرخ زیرین آسیاب بودن. و اتفاقا آدمهای از جنس تو تعدادشون کم نیست. آدمهایی که قربانی میشند. آدمهایی که برای دیگران زندگی میکنند. آدمهایی که به خودشون کمترین اولویت رو میدن. و یک روزی میان و انتظار توجه و قدردانی دارند. اونوقته که یکی پیدا میشه و میپرسه: "تو خودت از خودت رو گردوندی، به خودت توجه نکردی، ارزشی برای خودت قائل نبودی، پس چرا چنین انتظاری رو از دیگران داری؟" سنگ زیرین آسیاب بودن هیچ اشکالی نداره ولی سنگ زیرین آسیاب موندن خیلی جالب نیست. برای رفتن بالای هرم باید تلاش کنی و به تمام کسایی که پایین تر از تو هستند اعتماد داشته باشی که زیر پات رو خالی نکنن. هرچه بالاتر بری احتمال سقوطت بیشتر میشه و اگر سقوط کنی لطمه بیشتری میبینی. ولی یک لحظه در قله بودن رو با یک عمر در کف بودن نمیشه مقایسه کرد. در ضمن هرچی به قله نزدیک تر بشی از تعداد همراهانت کمتر و کمتر میشه. و این طبیعت حرکته. و وقتی به قله برسی دیگه کسی در کنارت نیست. آدمهای زیادی تشویقت نمیکنن که بالا بری ولی زیادند کسانی که پات رو بر دوششان گذاشتی و بار تو را تحمل میکنند. آیا میشه به قله رسید و به کسی اجحاف نکرد؟ نمیدانم. Thursday, July 01, 2004
هزیون
دیروز رفتم دویدم. حالم بهتر شد. زانوم هم دیگه اذیت نکرد. شب هم کمی کتاب خوندم. آرومتر شدم. امروز کلی کار میکنم. یک سررسید میخرم و برنامه هام رو توش مینویسم. وقت کافی برای فکر کردن و لذت بردن از زندگی دارم. چون دیگه تلویزیون نگاه نمیکنم. این آخر هفته مسافرم. آخر هفته بعد هم مسافرم. این آخر هفته با ماشین. آخر هفته بعد با هواپیما. این آخر هفته به سمت غرب. آخر هفته بعد به سمت شرق. این آخر هفته میبینمش و باهاش حرف میزنم. آخر هفته بعد حتی تلفن هم نمیتونم بزنم. این آخر هفته یکجور خوش میگذره آخر هفته بعد جور دیگه. به من میگن حواسم پرت شده. به من میگن حواست رو جمع کن. من تا امروز فکر میکردم که باید پول رو جمع کنم. حواس رو از کجا میشه جمع کرد؟ با چی جمعش کنم؟ شاید اول باید ببینم که حواسم کجا پرت شده؟ کی پرتش کرده؟ چرا پرتش کرده؟ شایدم حواسم پرت نشده و اشتباهی حواس یکی دیگه رو پرت کرده باشه. باید اسمم رو روش مینوشتم که اشتباه نشه. موزیک چیز خیلی خوبیه. بهش گوش میدم آرومم میکنه. دیشب رادیو موزیکش خوب بود. برای بعضی ها البته تکراری بود ولی برای من عالی بود. میخواستم برم Jazz club . ولی پام گفت نمیام باهات. گفتم چرا؟ گفت نمیتونم. گفت که یه پای دیگه باید بیاد تا من هم بیام. گفتم اون پایی که تو میخوای حالا حالا ها نمیاد. گفت خوب من هم حالا حالا ها نمیرم Jazz club. آخه با چندنفر باید سر و کله بزنم؟ هفته بعد سمینار رو نمیتونم برم. باید زنگ بزنم بهشون بگم. سر گروهمون رو هم باید در جریان بگذارم. دلم نمیخواست که غیبت داشته باشم ولی این مسافرت پیش اومد و یادم نبود که سمینار داریم. بعد که بلیط خریدم فهمیدم که با سمینار تداخل داره. اگه قبلش هم میفهمیدم به احتمال زیاد باز هم مسافرت رو انتخاب میکردم. امروز این همه نوشتم. اگه کامنت نذارین میام وبلاگاتون رو جر میدم. |
From a sheep point of view. powered by blogger comments by HaloScan
آنچه گذشت ...
05/01/2003 - 06/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
02/01/2004 - 03/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
05/01/2004 - 06/01/2004
06/01/2004 - 07/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
08/01/2004 - 09/01/2004
09/01/2004 - 10/01/2004
10/01/2004 - 11/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
12/01/2004 - 01/01/2005
01/01/2005 - 02/01/2005
02/01/2005 - 03/01/2005
03/01/2005 - 04/01/2005
04/01/2005 - 05/01/2005
05/01/2005 - 06/01/2005
06/01/2005 - 07/01/2005
07/01/2005 - 08/01/2005
08/01/2005 - 09/01/2005
09/01/2005 - 10/01/2005
10/01/2005 - 11/01/2005
11/01/2005 - 12/01/2005
12/01/2005 - 01/01/2006
02/01/2006 - 03/01/2006
03/01/2006 - 04/01/2006
04/01/2006 - 05/01/2006
05/01/2006 - 06/01/2006
06/01/2006 - 07/01/2006
08/01/2006 - 09/01/2006
09/01/2006 - 10/01/2006
10/01/2006 - 11/01/2006
11/01/2006 - 12/01/2006
12/01/2006 - 01/01/2007
01/01/2007 - 02/01/2007
|