Sheeplog

Wednesday, June 30, 2004

عدم تمرکز

چند روزیه که اصلا تمرکز ندارم. این زانو درد هم که اعصابم رو خورد کرده. هرچی هم استراحت
میکنم فایده نداره. امروز عصر میخوام برم ورزش کنم. امیدوارم که با ورزش حالم جا بیاد. چون
اینطوری نمیتونم ادامه بدم. نه کار میکنم، نه کتاب میخونم. نه هیچی.

کی میاد بریم بدویم؟


فارنهایت 11/9

دیشب رفتیم و دیدیمش. از فیلم قبلی مایکل مور خیلی خوش ساخت تر بود. در فیلم
غیر از چند مورد محدود چیزی که ارزش اطلاعاتی داشته باشه به تماشاچی عرضه
نشده بود و بیشتر تاکید بر برانگیختن احساسات بیننده بود. کاری که مایکل مور درش
تخصص داره و این بار هم بدون هیچ ملاحظه و رودربایستی بر حساس ترین نقاط دست
گذاشته بود.

من از فیلم خوشم اومد چون نظراتم رو تایید میکرد. اگه کسی با طرز فکر متفاوت فیلم
رو میدید طبیعتا خیلی از فیلم بدش می اومد. اصولا من اعتقاد دارم که با اینگونه تبلیغات
نمیشه نظر کسی رو عوض کرد. اگه طرف موافق باشه شما احساساتش رو تحریک میکنید
و بهش نیروی تازه میدین. اگه هم مخالف باشه باز احساساتش رو تحریک میکنین و او
جری تر از گذشته در برابر شما میایسته. شاید در دل بعضی ها هم شک ایجاد کنه که
به نظر من چون دسترسی به اطلاعات خام معمولا آسون نیست خیلی خاصیت نداره.
البته میشه فرض کرد که بیشتر بیننده های چنین فیلمی از بین موافق ها هستند و در نتیجه
با ساخت و پخش اون میشه به اونها نیروی تازه داد.

به هرحال فیلمی بود که کاملا از فضای باز سیاسی و آزادی بیان استفاده کرده بود تا
نظرات خودش رو بیان کنه و کمتر جایی در دنیا هست که مردمش چنین فضایی رو داشته
باشند و همدیگر رو لت و پار نکنن.

خیلی دلم میخواست عکس العمل آدمهایی که تمام عمرشون در آمریکا زندگی کردند رو
در مورد این فیلم ببینم. شاید فیلم برای اونها نکات جدیدی داشته که من ندیدم.

راستی توصیه میکنم که فیلم رو حتی المقدور در سالن سینما ببینید.


Tuesday, June 29, 2004

دیشب فیلم فیل رو دیدم و پیشنهاد میکنم اگه دستتون اومد ببینید.
یک فستیوال موسیقی هم در لس آنجلس هست که برای دوستداران موسیقی متفاوت جالب خواهد بود.
خوش باشید

Monday, June 28, 2004

ماه گرد

برگشت گفت این پنجشنبه که بیاد یک ماه میشه که ما با هم دوستیم.
من خوب باور نکردم یعنی شک داشتم. اصلا با پنجشنبه هم موافق نبودم.
خلاصه بحثمون بالا گرفت. بالاخره تقویم آوردیم و شروع کردیم به شمردن
روزها.

اولین روز کی بود؟ اون روزی که برای اولین بار همدیگر رو دیدیم خوبه؟ نه!
پس اون روزی که با دوستت دفتیم ساحل شام خوردیم؟ نه، اونشب که من
رو بردی تولد..!!! یا فرداش که با هم رفتیم Dana point ؟ آره این خوبه. خوب
چندم بود؟ یادم نیست. کی کلاس تموم شد؟ خوب دو هفته بعد از کلاس بود
دیگه. آره راست میگی.

خلاصه بعد از کلی حساب و کتاب فهمیدیم که از ماهگرد دوستیمون یک هفته
هم گذشته!

ولی یک خواصیت داشت که نقطه شروع رو پیدا کردیم.

ایشالله دفعه بعد


Friday, June 25, 2004

سمینار

دیروز روز آسونی نبود. تمام صبح با خودم کلنجار میرفتم که فرق ایده آل و استاندارد رو با ارزش و پایه و اساس
پیدا کنم و ببینم که چطور در زندگیم نمود پیدا میکنند. هرچی هم فکر میکردم به جایی نمیرسیدم. و دائما در
افکارم گم میشدم. خیلی تلاش کردم که بهش فکر نکنم و به کارم برسم ولی نشد که نشد. پس تصمیم گرفتم
که کاغذ و قلم بردارم و افکارم رو بر روی کاغذ بنویسم و مرتبشون کنم. در مورد ایده آل و استاندارد چیزی تو
ذهنم نداشتم ولی تا دلتون بخواد ارزشهام رو لیست کردم. هرچیزی که به ذهنم میرسید خوب بهش فکر میکردم
ببینم واقعا میتونه ارزش باشه یا نه و اگر بود ثبت میشد واگر نه میرفت تو سطل. خوب که خیالم راحت شد که
همه ارزشهام رو مرتب نوشتم تونستم برگردم و کار کنم. ولی چرا اینجوری شده بودم؟ دلیلش سمیناریه که
دیشب باید میرفتم و اینها مشق سمینار بود که باید انجام میدادم.

و اما خود سمینار. فضای کلاس تا حدودی سنگین بود برای اینکه از جلسه پیش 3 هفته ای میگذشت و اکثرا از
حال و هوای بحث خارج شده بودیم. مربی مون هم هرچی سعی میکرد نمیتونست شور و هیجان لازم رو به ما
بده چون همکاری نمیکردیم. تا اینکه یکی دو نفر که جراتشون بیشتر بود بلند شدند و مشکل ذهنیشون رو با بقیه
درمیون گذاشتند. و یواش یواش جو کلاس عوض شد. و باز اون حس خانواده بزرگ و امن فضا رو پر کرد. اما هنوز
شور هیجان واقعی در جو حس نمیشد. افراد اتفاقات بدی که در گذشته براشون افتاده بود رو بیان میکردند و اینکه
چطور زندگیشون تحت تاثیر قرار گرفته بود و نتوانسته بودند که رنگ و بوی خوشحالی رو آنطور که باید درک کنند.
و حالا با بیان آن اتفاق تلاش میکردند که با خود به صلح برسند و صفحه جدیدی رو در زندگیشون باز کنند که هیچ
نشانی از گذشته در آن وجود نداشته باشه تا بتونن آنچه تمام عمر آرزو میکردند رو در آن بنویسند. و بسیار دیدنی
بود وقتی در جزء جزء وجود این شخص میدیدی که فصل گذشته رو برای همیشه تمام میکنه و وارد فضایی میشه
فارغ از نگرانی، تشویش و یا ذره ای شک. و اینجا بود که شور و هیجانی در جمع ایجاد میشد و متقابلا تاثیر میگذاشت
بر آن شخص و او را مصمم میکرد بیش از پیش.

دیشب از سمینار که بیرون آمدم دقیقا حسی رو داشتم که دو شب پیش بعد از دوساعت فوتبال بازیکردن داشتم.
اشتیاق و هیجان بیش از حد تصور. در 15 دقیقه آخر کلاس من هم داستان خودم رو گفته بودم و من هم صفحه جدیدی
برای خودم باز کرده بودم و میبایست که قبل از اینکه لکه دار شود آن را با بهترین ها پر میکردم.

امکانی که من برای خودم ایجاد میکنم، امکان خانواده است.

پاینده باشید

Thursday, June 24, 2004

تلفن

گراهام بل آدم شریفی بود که تلفن رو اختراع کرد و من امروز صبح با استفاده از
اختراع ایشان تونستم با انور دنیا ارتباط برقرار کنم و این موضوع باعث شد که
خوشحال شوم و برای روح آن بزرگوار طلب علو درجات کنم.

بعد از یه مدت خیلی خیلی خیلی خیلی دراز(از اینجا تا اونسر خیابون دراز) تونستم
با خواهرم حرف بزنم. من حالم خوب بود. اون هم حالش خوب بود. گفت که شاگرد
خصوصی گرفته. تو شاگرداش از بچه دوم دبستان داره تا زن 40 ساله. بهشون
قراره نقاشی یاد بده. بعضی از شاگرداش غریبه اند. بعضی ها هم آشنا. از بعضی
ها پول میگیره. با بعضی ها هم معامله پایاپای میکنه.

میگفت کارش تو مهد هم بیشتر شده. به خاطر تابستون تعداد کلاسها رو زیاد کردن
و ساعتهای بیشتری در مهد با بچه ها میگذرونه. میگفت که کارش فصلیه مثل کشاورز
ها. امسال هم ظاهرا بارندگی خوب بوده و محصول فراوان.

میگفت پول خوب در میاره ولی پولی تو بساطش نمیمونه. میگفت نمیدونم چرا پولها
رو میذاره تو جیبش ولی بعد که دست میکنه میبینه خالیه. بهش گفتم شاید مرض
پول خوره پیدا کردی. گفت که شاید حق با من باشه. قرار شد بره سراغ یک متخصص
و مشورت بگیره.

میگفت خیلی کار نکنم. ازم خواست که برم ولگردی. برم چیزهای مختلف رو ببینم و
تجربه کنم. اعتقاد داره که کار کردن بیش از حد وقت تلف کردنه. میگفت که هرچی میتونی
کمتر کار کن. من هم بهش گفتم که سر کار تلفن حرف میزنم که که کمتر کار کنم. خوشحال
شد. ولی من ترسیدم رئیسم بیاد و بیرونم کنه. برا همین باهاش خداحافظی کردم و
برگشتم سراغ کار.

امروز با هر دوتا خواهرام حرف زدم. هردوشون پرسیدن کی میای. انگار که من میدونم و
برنامه ام قطعیه. اگه خواهر داشته باشین میدونین که من چی میگم. تمام عمرتون هم
که کنارشون باشی باز دو روز که میری ازت میپرسند پس کی میای.

برادر میگه خوش میگذره؟ برادر میگه چه میکنی؟ مادر میگه غذای کافی و سالم میخوری؟
مادر میگه مریض نشی! پدر میگه رفتی دانشگاه؟ کارت چطور پیش میره؟ ولی خواهر فقط
میپرسه "کی میای؟"


Monster

دیشب فیلم Monster رو دیدم. خیلی کار سختی بود. اعصابم حسابی خورد شد.
از خیلی ها که بپرسید ممکنه بهتون بگن که ارزش دیدنش رو داره ولی از من میشنوید لطفا
موقع غذا خوردن این فیلم رو نگاه نکنید.



Wednesday, June 23, 2004

وقتی هیچ کس نمینویسد

امروز از صبح 30 بار این وبلاگ ها رو چک کردم ولی دریغ از یک متن. یکیشون که
با پررویی تمام نوشته "امروز نمینویسم. چک نکن!" من هم 30 بار دیگه چک میکنم
تا جونش درات. فکر کرده من کم الکیم.

این شب زنده داری ها بالاخره کار دست ما میده. شب تا صبح میشینم پای تلفن و
چرت و پرت میگم اونوقت صبح تا شب پای کامپیوتر چرت میزنم. تازه سمینار integrity
هم میرم خیر سرم.

یک هفته ای میشه که درس و مشق تموم شده ولی من هنوز کتابی برای خوندن شروع
نکردم. این یعنی افتضاح. مگه آدم چند روز استراحت لازم داره؟ امشب هم که احتمالا
میشینم فیلم نگاه میکنم. اینجور موقع هاست که دلم برای کتک حسابی تنگ میشه.

جمعه شب چشممون به جمال سرکار مادر محترمه روشن خواهد شد. اگه بخوام باهاشون
حرف بزنم، امشب یا فردا صبح آخرین شانسمه. امیدوارم که سفرشون گرچه طولانیست
ولی بی خطر و دردسر باشه.

دیروز بعد از مدتها رفتم برای فوتبال. جاتون خالی 2 ساعت دوویدیم. آخرش هم 4-1 باختیم.
خیلی بازی جونداری بود. و خیلی کیف کردم. سه شنبه ها ساعت 6 بعد از ظهر. در ارواین.
اگه حال داشتین به ما بپیوندید.

دیروز زیر دوش به این نتیجه رسیدم که میخوام با رئیسم حرف بزنم. ولی هنوز نزدم. الان در
اتاقش نیست. امیدوارم که تا غروب برگرده. حوصله ام سر رفته از کار تکراری. میخوام ببینم
کار هیجان انگیزی تو کله اش داره که من بدزدم یا نه. من رئیسم رو میخوام.

همه اینها رو از لج هرمان نوشتم.

روز خوش

Tuesday, June 22, 2004

برنامه روزانه

سالهاست که بدون داشتن برنامه روزانه و بدون استفاده از سررسید یا تقویم زندگی کرده ام.
و تا همین چند هفته پیش هم هیچ دلیلی برای تغییر رویه ام نمی دیدم. تا اینکه با شخصی
برخورد کردم و بهمان نشان داد که چگونه برنامه های زندگیش رو تو سررسیدش مرتب میکند
و برای هرکاری زمانی در نظر میگیرد. خیلی با هیجان حرف میزد و چند مثال از تقویمش به ما
نشان داد. میگفت که لزومی ندارد که وقتی کاری پیش میآید بدانی که کی انجامش میدهی.
و لزوما داشتن تقویم شما را مقید به انجام امور در زمانهای مشخص نمیکند. بلکه تقویم تنها
وسیله ایست که به خاطر سپردن امور روزانه را تسهیل میکند.
کار دیگری که میکرد این بود که با ماژیک روی کارهایی که انجام میشد خط میکشید. و در آخر
هفته میزان کارهایی رو که انجام داده بود بررسی میکرد و این میزانی میشد برای ارزیابی و
تشخیص میزان بهره وری. و چقدر دانستن اینکه وقتی بیهوده صرف نشده به آدم احساس آرامش
میدهد.
اما من هنوز نه تقویمی خریده ام و نه برنامه ای برای روز خود در نظر گرفته ام. یکی از دوستان
برای مدتی در مورد تقویمهای الکترونیکی حرف میزد و بعد از مدتی هم یکی سفارش داد. دلم
میخواد ازش بپرسم که چقدر در زندگی روزانه اش تغییر ایجاد شده.
تجربه بارها به من اثبات کرده که مشکل من نه با داشتن تقویم الکترونیکی حل میشود نه با
کشیدن جدول و برنامه هفتگی. و اینبار نیز با دفعه های قبل هیچ تفاوتی نخواهد داشت مگر آنکه
ریشه مسئله را در درون خودم و یا در گذشته پیدا کنم و ببینم که واقعا دلیل عدم تمایل به آغاز
کار از کجا می آید.

Friday, June 18, 2004

برای منتظرین

ماجرای خطر ساخته و پرداخته ذهن نویسنده بود قبل از شروع این ماجرا. این تصور
که تجربه خطرناکه پس نباید کرد را دور بریزیم که از زندگی کردن بی خطر تر چیزی
نیست.

ممنون از همه

روز دوم

خوابیدن با آقای گربه هم عالمی داشت. چند باری نزدیک بود غلط بزنم روش ولی
اون هم حواسش جمع بود. خلاصه تا صبح با هم مدارا کردیم. نزدیک صبح هم که
هوا سرد تر شد از گرمای همدیگه بهره بردیم. خانم خاله صبح زود بیدار شده بود
و با نوه در حیاط مشغول بودند. احتمالا یا به حیوانات مشغول بودند و یا ریخت و پاش
دیشب رو رفت و روب میکردند. کمی بعد از من او هم بیدار شد و صبح بخیر.

من سراغ ماشین رفتم و کیف و کتاب. باید تمرینهای دانشگاه رو انجام میدادم تا بتونم
بقیه روز رو با خیال راحت بگذرونم. او هم رفت که صبحانه بخورد. برای رسیدن به
برنامه کلیسا باید 10 از خانه خارج میشد. من بیش از نیمی از تمرینها را نوشته بودم
و دلم نمیخواست در خانه بمانم. پس یک فنجان قهوه برداشتم و با او همراه شدم.

در این بین نوه هم بر روی یک بوته کاکتوس زمین خورده بود و خاله و شوهرخاله مشغول
رسیدگی به نوه. هیچ کس هم نمیدانست با خارهای ریز کاکتوس چه باید کرد. شوهر
خاله در یک عملیات فرسایشی سعی داشت آنها را یکی یکی خارج کند و خاله هم
پای تلفن و در تماس با انواع و اقسام متخصصین. از ما کاری بر نمیآمد و نماندیم.

کلیسا در واقع یک ساختمان اداری بود با اتاق بزرگی که با نشانه های مذهبی تزئین
شده بود. طبق معمول همه لبخند داشتند و قدیمیتر ها خوشامد میگفتند و نو رسیده ها
ذوق میکردند. با کلی آدم جور وا جور سلام و احوال پرسی کرد و هر بار معرفی من و
تکرار اسم غیر غابل تلفظ من. و من هنوز اصرار دارم بر اسمم. بالاخره مراسم با موسیقی
شادی شروع شد و به تدریج همه سر جایشان نشستند.

نوعی خاص از کلیسا که قبلا هم یکبار با هم رفته بودیم البته در شهری دیگر. Religious Since Church
تاکید بر مشترکات و خوبیهاست و محبت. انگاری که بدی ها ارزش بازگوئی ندارند و کاملا فراموش
شده اند. سعی کردم خیلی در افکارم غرق نشوم و بیشتر در محیط حضور داشته باشم.

بعد از مراسم یکبار دیگر با همه آن آدمها و چند نفر جدید صحبت و خداحافظی کردیم. مدتی
طول کشید تا دوباره از محیط خوش کلیسا به دنیای واقعی وارد شدیم. با مادرش و یکی از
دوستانشان که خانم مسنی هم بود راهی کافه ای محلی شدیم برای صرف صبحانه-نهار.

سه نفر با یک دنیا صحبتها، خاطرات و علائق مشترک به هم سرگرم شدند و من میشنیدم. و
باز هم میشنیدم و باز هم. تا اینکه ساعتی گذشت و صرف غذا مدتها بود که تمام شده بود.
همه با هم به این نتیجه رسیدیم که حوصله من سر رفته. پس خدا حافظی کردیم و به سمت
خانه به راه افتادیم. ساعت 2 بعد از ظهر بود و من میخواستم 3 به سمت جنوب حرکت کنم.
به خانه که رسیدیم پیش از هرچیز بار و بندیلم رو جمع کردم. فکر کردیم که ساعت آخر رو قدمی
بزنیم و من منتظر در آشپزخانه نشسته بودم.

تا او هم آماده شود و بیاید من و خانم خاله مشغول صحبت شدیم. صحبت از سیاست و کیاست و
فرهنگ و جامعه و هر آنچه که هست و نیست. گذشته و آینده. کم کم شوهر خاله هم به ما پیوست
و مادرش هم که بعد از نهار با هم خداحافظی کرده بودیم وارد خانه و کمی بعد تر وارد بحث شد.
زمانی در این بین او حاضر شده بود و در گوشه اتاق منتظر نشسته بود تا صحبت ما کی به پایان
برسد که نمیرسید. تا اینکه ساعت از 3 گذشت و باز ما حرف میزدیم. 3:30 یکبار سعی کردم که
بلند شم ولی نشد. بالاخره قبل از 4 عذر خواستم و گفتم که دیگر باید بروم. و قدم نزده بودیم.

تصور اینکه قدم نزده از ناپا خارج شم آسان نبود پس با اهالی یکبار دیگر خداحافظی کردم و باهم
از خانه خارج شدیم. امتداد کوچه به زمینهای دیگری میرسید و یک آبگیر و چندین درخت. مدتی
در آن اطراف پرسه زدیم. لحظات آخر کمتر به حرف و بیشتر به سکوت میگذشت.

ساعت 4:30 در بزرگراه به سمت جنوب در راه بودم. خوابم می آمد و نمیدانستم که چطور باید بیش
از 7 ساعت رانندگی کنم.

زندگی ادامه دارد.
تمام

Thursday, June 17, 2004

ملاقات

زودتر از 8 برگشتیم خانه. دوش گرفتم و لباسم رو عوض کردم. بقیه فامیل یکی
یکی پیداشون میشد و یکی یکی با من آشنا میشدند. از همون اول بنای شوخی
گذاشته شد تا من بینشون راحت باشم. و تا آخر شب هم ادامه داشت. چون
صدا زدن اسمم براشون خیلی آسون نبود هرکدوم یکجور صدام میزدند. ("جو" -
"چیکو" و ...) من هم وقتی میدیدم اسمی رو میگن که اسم هیچکس دیگه
نیست جواب میدادم. فقط یک بار گفتم اگه من چیکو هستم یکی هم باید فرانکو
باشه ولی ظاهرا کسی این دو کمدین رو نمیشناخت و شوخیم نگرفت.

تا شام حاضر بشه با خاله و نوه هاش رفتیم سراغ حیوانها. یک اسب رو زین کرد
و نوه کوچکتر رو سوارش کرد. تعلیم اسب سواری به بچه ای که تازه راه رفتن یادگرفته
کار تماشایی بود. مادرش هم به جمع ما پیوست و مشغول اختلاط با من. من هم
که از زور خستگی کمتر حرف میزدم و بیشتر تماشا میکردم و لبخند میزدم. دقایقی
بدین منوال گذشت. او هم یکی دوبار آمد و رفت. تا اینکه پیغام دادند که شام حاضر
شده و برگشتیم به داخل حیاط کوچک. زمین پشت خانه با نرده و حصار به چند قسمت
بزرگ و کوچک تقسیم شده بود که در ساده ترین شکل میتوان آن را با سه حیاط در
طول هم مجسم کرد. در دورترین حیاط اسبها پرسه میزدند. در حیاط وسط انباری و لانه
مرغها بود و زمینی که ما در آن بودیم و حیاط نزدیک به خانه، واقعا حیاط بود با گل و
گیاه و چمن و سایبان و میز و ...

یک ساندویچ همبرگر برای خودم درست کردم، مقداری سبزیجات در ظرف ریختم، یک
نوشابه گرفتم و جایی برای خودم دست و پا کردم و مشغول خوردن شدم. بقیه هم
با فاصله زمانی متفاوت یکی یکی وارد میشدند و جایی مینشستند. غذا خوردن اصلا
جنبه رسمی نداشت و همه احساس راحتی میکردند.

صحبت و شوخی تمام مدت ادامه داشت و تمام نمیشد. وقتی همه خوب سیر شدند
و با سرد تر شدن هوا جمعیت کم کم به داخل منتقل شد و کماکان بساط طعنه و کنایه
به راه بود. و من همچنان در جنگ با خستگی مفرطی که با خودم سوقات آورده بودم.
در این میان من هم چندین بار مورد هدف قرار گرفتم و برای مدتی نمیدانستم که من
بالاخره عربم یا هندی!!! هرچه بود مایه خنده و سرگرمی.

شب به نیمه نزدیک میشد که تصمیم گرفتیم جمع رو ترک کرده و برای تماشای فیلم
به اتاقش برویم. و من که فیلم رو قبلا دوبار دیده بودم بیشتر برای خواب میرفتم. از همه
تشکر کردم و خداحافظی. مسواک زدم و برای دیدن فیلم Matchstick Men به اتاق رفتم.

هنوز ادامه دارد ....

Wednesday, June 16, 2004

کجا بودیم...؟

اولین نفری که بیدار شد خاله اش بود که برای رفتن به توالت از جلو اتاقی که من درش بودم
رد شد و با سلام من به خودش اومد. یکم ناراحت بود که با لباس خواب من رو میبینه و متعجب
از اینکه من خواب نیستم. کتاب خوندن من هم توجهش رو جلب کرد. کمی تعارفات میزبانانه و
من را به حال خودم رها کرد. ساعت حدود 8 بود که بیدارش کرد. شوهر خاله هنوز خواب بود و
نمیشد از دوش استفاده کرد بنابراین رفتیم به آشپزخانه، من قهوه گرفتم و او سریال. اشتهای
صبحانه نداشتم. به خاطر تنقلاتی که در راه خورده بودم . بعد از صبحانه برای گشتی کوتاه از
خانه خارج شدیم. کمی با ماشین در دور و اطراف چرخیدیم و باز برگشتیم خانه.

شوهر خاله بیدار شده بود و مشغول روزنامه. سلام و معرفی و باب صحبت باز شد. برای دوش
گرفتن میلی نداشتم پس او دوش گرفت و من به صحبت ادامه دادم. حرف از کار بود و سیستمی
که برای انتقال پیامهای اضطراری در بیمارستانی طراحی کرده بودند و در نوع خودش طرح موفقی
از آب در آمده بود.

یکبار دیگر برای خرید از خانه بیرون رفتیم. گفت که به افتخار من برنامه کباب ترتیب داده اند برای
شام و تعدادی از اقوام نزدیک هم دعوت شده اند. و ما برای آن خرید میکردیم. از خرید که آمدیم
مادرش هم به جمع اضافه شده بود و ما قبلا همدیگر را دیده بودیم. برای ناهار نماندیم و برای گردش
به sonoma رفتیم. اتفاقا فستیوالی در شهر بود و مردم و موسیقی و دکه های جورواجور. حدود
ساعت 2 ناهار را در همان میدان شهر در یک رستوران مکزیکی خوردیم و به مقصد st helen و
دیدار یکی از دوستانش به راه افتادیم.

تمام این مدت او رانندگی میکرد و من تماشا.

خیابان اصلی شهر را با دوستش قدم زدیم. برای اولین بار مزه روغن زیتون تست کردم. کمی در
یک فرش فروشی چرخیدیم و در آخر هرکدام آب میوه ای خریدیم و شهر و دوستش را ترک کردیم.
دوستش دختری بود زیبا با موهایی بسیار بلند. و بسیار آرام و به نظر مهربان و مشغول تحصیل در
برکلی.

ساعت حدودا 6 بود که به خونه نزدیک میشدیم. تا شام هنوز 2 ساعت وقت بود. هوا هم دلپزیر.
برای یک راهپیمایی کوتاه در پارک westwood توقف کردیم. مسیری حدودا نیم ساعته را طی کردیم
و به بالای تپه رسیدیم. تمام ناپا زیر پایمان بود. در یک سمت تپه محله های مسکونی، مدارس
فروشگاهها و راه اصلی شهر و در سمت دیگر مزارع انگور و زمینهای زراعی قرار داشت. برای مدتی
سعی کردیم که خانه شان را پیدا کنیم و به حدسی رسیدیم. در بالای تپه نیمکتی بود به سمت
قسمت مسکونی شهر. برای استراحت روی آن نشستیم. و من برای چند دقیقه سرم را بر پایش
گذاشتم و به خواب رفتم.

ادامه دارد ....

Tuesday, June 15, 2004

خطر

داستان از یکشنبه گذشته شروع شد. با خودم فکر کردم که اگه پروژه VLSI رو تا جمعه تموم کنم میتونم آخر
هفته ام رو برم NAPA. اولش فکر کردم دیوونه شدم ولی بعد از اینکه برای او تعریف کردم عزمم جزم شد که
حد توانایی خودم رو آزمایش کنم. شرطم با خودم این بود که از کار شرکت و کلاس دانشگاه نزنم و واقعا میزان
کار روزانه ام رو اضافه کنم. یکی دو روز همه چی خوب پیش رفت ولی هرچه به جمعه نزدیک تر میشدم حجم کار
بیشتر میشد و هرف دست نیافتنی تر. به چهارشنبه شب که رسیدم کم کم داشتم ناامید میشدم. ولی باز
به خودم و خودش گفتم که به هر حال دست از تلاش بر نمیدارم. اون هم با نشون دادن اشتیاقش به دیدن من
مانع چیره شدن خستگی میشد. چهارشنبه شب فقط 3 ساعت خوابیدم. پنجشنبه صبح قرار صبحانه رو از
دست ندادم. کار پنجشنبه رو به موقع تموم کردم برای استراحت به خونه اومدم . بازی لیکرز رو نگاه نکردم و بجاش
خوابیدم. قبل از نیمه شب به شرکت برگشتم. تا صبح کار کردم. 7 صبح آمدم خونه دوش گرفتم صبحانه خوردم
و باز راهی شرکت شدم. تا ظهر کار شرکت رو تموم کردم. ولی از کار پروژه هنوز باقی مانده بود. دلم میخواست
3 بعد از ظهر حرکت میکردم ولی تا 4 مشغول پروژه بودم تا اینکه بالاخره به جایی که میخواستم رسید.

4 از شرکت بیرون زدم. محض احتیاط رفتم تعمیرگاه و خواستم که روغن ماشین رو عوض کنند و یه نگاهی به سر و
روی ماشین بیاندازند. به خونه که رسیدم ساعت 6 نشده بود. یکی دوتا از رفقا زنگ زدند که از حالم بپرسند و
اصرار داشتند که با هواپیما برم ولی بلیطی که مد نظرم بود رو پیدا نکردم. تصمیم گرفتم که 2 ساعتی بخوابم و بعد
حرکت کنم. 6 خوابیدم و 7 بیدار شدم با زنگ تلفن. بعد از اون دیگه خوابم نبرد. تا 7:30 غلط زدم ولی فکر کردم
بیهودست و تصمیم گرفتم که آروم آروم راه بیافتم. از خونه من تا ناپا 430 مایل راهه که حدودا 7 ساعت طول میکشه.

ساعت 8 در بزرگراه بودم، یک فنجان قهوه داشتم با مقادیری میوه و 10-20 صفحه موسیقی برای مسیر. آغاز حرکت
رو با پیغام متنی به اطلاعش رسوندم. در مسر به ترافیک نخوردم و خوب پیش رفتم. خیلی مشکل خواب نداشتم
تا نیمه راه. قهوه ام تموم شده بود و باید چاره ای پیدا میکردم. برای اولین بار تصمیم گرفتم از نوشیدنی های انرژی زا
استفاده کنم. و کار کرد. بالاخره با کلی سرگردانی در انتهای مسیر، قبل از 4 صبح به مقصد رسیدم. بیرون از خانه
به انتظار من ایستاده بود. برای پرسیدن انتهای مسیر از خواب بیدارش کرده بودم. اصلا دلم نمیخواست که بخوابم ولی
خانه کوچک بود و بقیه خواب بودند. چاره دیگری نبود.

دم صبح هوای اتاق سرد شد و سر و صدای حیوانها هم نمیگذاشت که بخوابم. حدودا 7 صبح بود که من دست و صورتم
رو شسته بودم و خودم رو با خوندن کتابی از مالکوم ایکس که کنار تخت پیدا کرده بودم مشغول کردم. بقیه اهالی هنوز
خواب بودند.

ادامه دارد ....


Friday, June 11, 2004


NOTE

Just wanted to acknowledge LIAR SHEPHERD for his beautiful poem.
I don't know weather you noticed or not but there are really two
people who are sharing this web-log. Other than the text that talks
for itself and the signature on the bottom of each text I set up a
different background color for each to help new visitors distinguish.

Liar Shepherd has not been very active lately but he always returns
with wonderful works.

Let me thank him once more for his sharing and greatness.

Wednesday, June 09, 2004


I need an update, pleeeeeeeeeeeeeeez.

Tuesday, June 08, 2004

عمل

گذاشتم پشتش که تا جمعه اين پروژه VLSI رو تموم کنم. تا امروز که طبق برنامه پيش رفتم
کم و بيش. امشب ميخواستم که cell رو هم layout کنم. ترانزيستورها رو چيدم
ارتباطاتش رو هم کشيدم فقط مونده جمع و جورش کنم. فردا قراره رو مدار X و y کار کنم.
همينجوري پيش برم آخر هفته ام مال خودم ميشه. ميتونم برم صفا. البته اگه جوني باقي مونده
باشه.
يکي نيست بگه از کي تا حالا گوسفندها آي سي ميسازند؟
امروز در مجموع روز خوبي بوذ. کلي عمل مفيد انجام دادم. البته غير از رفتن سر کلاس
که صنار نيارزيد. اين اورکات هم خوب ما رو غرق کرد. ظرف دو سه روز يه عالمه آدم
پيدا کردم که هنوز فرصت نشده باهاشون چاق سلامتي کنم. دوتا از دوستام رو که به خواب هم
نميديدم دوباره ازشون خبر دار شم.
عجب دنيايي شده ها.
آقا خيلي ديره من ميرم بخوابم. فردا کلي کار دارم که ...
آخر هفته نبودم بدونين که دارام رام

بعععععععععععععععععععععععععع

Saturday, June 05, 2004

گیج

فکر ميکردم که خسته ام ولي مثل اينکه گيجم. چون با خوابيدن مشکلم حل نشد.
خيلي نتونستم به کاري برسم امروز. صبح که همش پاي تلفن بودم. بعد از ظهر
هم باز دو سه تا تلفن داشتم. پروژه ام رو شروع کردم. ولي خيلي نتونستم به
کار کردن ادامه بدم. گشت و گذار تو اينترنت هم دردي رو دوا نکرد. تا اينکه
پاشدم و اومدم خونه و يه چرتي زدم. بچه ها زنگ زدن که بريم Jazz club
همونجايي که ده روز پيش براي اولين بار من رو برده بود. جاي بسيار دلپذيريه ولي
بدون اون نميدونم که چه حالي خواهم داشت.
هي خواستم زنگ بزنم ولي حرفي ندارم که بگم. غر هم نميخوام بزنم. همينيه که
هست. خربزه که ميخوري بايد پاي لرزش هم بشيني. هنوز مطمئن نيستم که کاري که
دارم ميکنم چه بلايي سرم مياره. يکي از بچه ها ميگفت جنبه داشته باش ولي خوب ندارم!
حوصله ام سر رفته. خسته ام. نه گيجم.

Friday, June 04, 2004


Life is something to be; not to get.

I'm living my life such that it has just been started.
If I want to be something I'll declare it seems like it has never been doubted.
If I'm not something that I always thought I want to be, I should think twice.
If I've been happy once I can be happy again, nothing is wrong with me.
I am happy, free and powerful.
Yet in love.


Thursday, June 03, 2004


Past decides your future

Doesn't matter what we do but most of our acts are the results of
our decisions. And our decisions are justified by the reasones that
we get from experiences, ours or others. Experiences are happened
in the past in different situation and time frame. So they don't
neccesarily apply to the present case. But still we use them most of
the time with no consideration of the fact that we are capable of
inventing new solution each and every time that we enconter our
problem. Doing so, we gradually construct our own guide book which
has all the answers in it. And one day we reach to the point that
there is not even single unsolved problem in our life. At that moment
we basicly die. Although we may hang around for a while but not as
a living mind, but just a consuming machine.

Have you ever had the experience of not liking a taste of a certain food
when you were younger but loving it later in your life?

If so, that can pretty much explaines why it is not always the best to
extend the life of your decision.

Since now I am going to revisit all my historic decisions and choose which
one worth to keep just a little bit longer.



Wednesday, June 02, 2004

شب

کنار ساحل اقيانوس ايستادي. يکدفعه متوجه ميشي که جاي ماه تو آسمون عوض شده. با خودت فکر ميکني
که تماشاي حرکت ماه تو آسمون بايد کار جالبي باشه. آنقدر جالب که گذشت زمان رو اصلا احساس نکني.
البته اگه ماهت کنارت نشسته باشه خيلي آسونتره.

ميان ماه من تا ماه گردون ....

يکي پيدا ميشه که باهاش ميتوني حرف بزني. ميتوني مدتها بهش گوش بدي بدون اينکه بخواي تو حرفش بپري.
ميتوني در يک شب مهتابي ببريش بيرون و زير نور ماه باهاش راه بري. ميتوني تمام افکاري که در ذهنت داري
رو بهش بگي و خيالت راحت باشه که با دقت به حرفت گوش ميده و از اونها پتک نميسازه که تو سرت بزنه.

شام رو امشب من درست کردم. اتفاقا خوب شده بود. باهم شام خورديم و سر ظرف شستن حرفمون شد.
خيلي سعي کردم بگذارم ظرفها رو بشوره ولي آخرش خودم شستم. بعد از شام رفتيم بيرون. هوا هم خيلي
خوب بود.

خوشحالي رو شايد نشه به راحتي توصيف کرد ولي ميشه با يک عبارت به همه دنيا اعلام کرد

آهاي مردم، من خوشحالم.

From a sheep point of view.




powered by blogger
comments by HaloScan
آنچه گذشت ...

05/01/2003 - 06/01/2003 11/01/2003 - 12/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 01/01/2005 - 02/01/2005 02/01/2005 - 03/01/2005 03/01/2005 - 04/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 07/01/2005 - 08/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005 09/01/2005 - 10/01/2005 10/01/2005 - 11/01/2005 11/01/2005 - 12/01/2005 12/01/2005 - 01/01/2006 02/01/2006 - 03/01/2006 03/01/2006 - 04/01/2006 04/01/2006 - 05/01/2006 05/01/2006 - 06/01/2006 06/01/2006 - 07/01/2006 08/01/2006 - 09/01/2006 09/01/2006 - 10/01/2006 10/01/2006 - 11/01/2006 11/01/2006 - 12/01/2006 12/01/2006 - 01/01/2007 01/01/2007 - 02/01/2007